زندگی نامه شهید محمود کرمی

 | تاریخ ارسال: 1398/10/18 | 

شهید محمود کرمی

نام پدر: ابوالقاسم
شماره شناسنامه : ۴۹۴
صادره از : تهران  
محل تولد : تهران
تاریخ تولد : ۱۳۴۲
سال ورود به دانشگاه: ۱۳۶۱
رشته تحصیلی: معارف اسلامی و علوم سیاسی
تاریخ و محل شهادت: ۲۵/۱۲/۱۳۶۲ جزیره مجنون
نام عملیات : خیبر

زندگینامه شهید به روایت برادرش

در مرداد ماه سال ۱۳۴۲ محمود به اعضای خانواده چهار نفری ما پیوست و با تولد خود خانه را سرشار از سرور و شادی کرد.
از همان ابتدا مورد توجه تمام دوستان و همسایگان قرار گرفت. در هفت سالگی به دبستان کاظم زاده ایرانشهر رفت و چون خوب درس می‌خواند، به شاگران ضعیف بسیار کمک می‌کرد. پس از موفقیت در امتحانات نهایی دبستان، وارد دوره راهنمایی شد و در مدرسه عرفان که برادرش احمد نیز در آنجا درس می‌خواند، مشغول به تحصیلی شد با وجود اینکه این مدرسه در میدان شهدا قرار داشت و تا منزل فاصله زیادی داشت او همیشه پیاده به مدرسه می‌رفت. در ورزش نیز مهارت خاصی داشت و همچون دیگر درسها از شاگردان ممتاز بود. از سن ۱۰ تا ۱۱ سالگی نماز خواندن را شروع کرد و پس از رسیدن به سن بلوغ، در این کار جدیت بیشتری از خود نشان می‌داد.
پس از پایان دوره راهنمایی به دبیرستان دارالفنون رفت و همچنان با پشتکار، به تحصیل ادامه داد. در شهریور ماه ۱۳۵۷ من سرباز بودم. وقتی برای مرخصی به خانه برگشتم و از او پرسیدم: «محمود، در میدان ژاله چه خبر بود» گفت: «مردم به ما ملحق شوید، شهید راه حق شوید، اما هیچ کس به جز یک مرد به آنها نپیوست و بقیه فقط نگاه می‌کردند. من هم خجالت کشیدم و به خود گفتم مگر مردم مرده‌اند، وادر خانه شدم و در رابستم».
محمود مانند دیگر دانش آموزان در تظاهرات مردمی حضور داشت و در مدرسه نیز مبارزه علیه رژیم شاهنشاهی را ادامه می‌داد. پس از پیروزی انقلاب، جدیت بیشتری در درس خواندن داشت و می‌گفت حالا موقع درس خواندن است و ما باید برای انقلاب بیشتر مفید باشیم. در خرداد ماه سال ۱۳۶۰ با معدل ۶۳/۱۸ در امتحانات نهایی موفق به اخذ دیپلم شد. محمود در سالهای آخر دبیرستان، فعالیت در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را شروع و به سرعت در کارهای هنری پیشرفت کرد و مورد حیرت همگان واقع شد اولین تئاتر خود را به نام «توکایی در قفس» بر روی صحنه آورد که در چند مدرسه به اجرا درآمد. پس از آن نمایشنامه «شلیته» را که نشانگر برخوردهای بچه‌های یک محله در زمان طاغوت با همدیگر بود، به نمایش در آورد و با این کار بچه‌ها را به خود جلب کرد. او خود تمام امکانات لازم را فراهم می‌کرد و در این نمایش، علاوه بر کارگردانی، دو نقش را نیز بازی می‌کرد. پس از امتحانات نهایی، عضو بسیج پایگاه مقداد شد و پس از یک ماه دوره آموزشی در پادگان امام حسین(علیه‌السلام) و پادگان پرندک، عازم جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شد. من چون وی را ندیده بودم، برای دیدنش به اهواز رفتم؛ اما در همان زمان، حمله نیروهای اسلام شروع شد و من مجبور به بازگشت شدم. پس از فتح خرمشهر، محمود به شهر برگشت. وقتی موضوع رفتن به لبنان همراه با رزمندگان اسلام را مطرح کرد، پدرم وی را به درس خواندن تشویق کرد و او به خاطر اصرار پدرم منصرف شد. لذا دوباره شروع به درس خواندن کرد و با شرکت در کلاسهای کنکور، خود را آماده رفتن به دانشگاه کرد. او می‌گفت: «ما باید درس بخوانیم تا آنها که «بالا شهری» هستند و به انقلاب اعتقادی ندارد، مانند گذشته تمام سازمانها را در اختیار خود نگیرند». محمود در امتحانات «دانشکده افسری»، «تربیت معلم» و «دانشگاه پلیس» پذیرفته شد؛ اما از رفتن به آن دانشگاهها خودداری کرد تا اینکه نتایج امتحانات کنکور سراسری و دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام) اعلام شد. در ابتدا تردید داشت که چه راهی را انتخاب کند. سرانجام با پدرم مشورت کرد. وقتی پدرم تحصیل در رشته دامپزشکی دانشگاه تهران را به او پیشنهاد کرد، محمود خندید و گفت: «من به فکر معنویات هستم بنا بر این دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام) را انتخاب می‌کنم.» وی در فاصله اعلام نتایج امتحانات و رفتن به دانشگاه، بار دیگر برای اعزام به جبهه ثبت نام کرد. اما او و عده‌ای دیگر از بچه‌ها را به بندر عباس بردند. پس از بازگشت  رژیم شاهنشاهی را ادامه می‌ادد.  ادامه می‌ادد.  و علوم سیاسی از آنجا که وی را برای گردان گشت ثارالله دعوت کردند، او نیز پذیرفت و تا رفتن به کلاس، به عنوان راننده ماشینهای گشت ثارالله خدمت می‌کرد.
محمود علاقه زیادی به دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام) داشت و همیشه از دانشگاه تعریف می‌کرد و وقت زیادی را به درس اختصاص می‌داد. پیش از رفتن به جبهه، تمایل خود را به ازدواج، مطرح کرد. وقتی به او گفتیم فعلاً درس خواندن واجب‌تر است، گفت جمع میان این دو ممکن است و ضمناً این کار ثواب زیادی دارد. چند جا به خواستگاری رفتیم و کارها در شرف انجام شدن بود که ناگهان شنیدیم بدون اینکه با کسی صحبت کند به جبهه رفته و تنها تلفنی با پدرم خداحافظی کرده است.
یک رو عمه‌ام را دیدم او گفت که محمود پیش از رفتن به جبهه به خانه آنها رفته و موتور دوستش را به آنها سپرده و در هنگام رفتن، از شدت عجله زمین خورده است.
پس از مدتی که خبردار شدم محمود را به جزیره مجنون برده‌اند، به آن کسی که خبر را به من داد، گفتم این بار برادرم محمود سالم بر نمی‌گردد. پرسید، چرا؟ گفتم من اینطور احساس می‌کنم.
یک روز شوهر عمه‌ام به خانه آمد و گفت: پدرت با شما کاری فوری دارد، گفتم، چه شده است؟ گفت، نمی‌دانم گفتم اگر نگویی نمی‌آیم و او خبر شهادت محمود را به من داد و از من خواست که به کسی نگویم. بغض گلویم را گرفت و به بچه‌ها گفتم، چه نشسته‌اید؟ محمود از دستمان رفت من مرتب با «انا لله و انا الیه راجعون» (البقره /۱۵۶) خود را تسلیت می‌دادم. همان هنگام به پزشکی قانونی رفتیم. ساعت ۸ شب بود و نگهبان به ما اجازه وارد شدن به سردخانه را نمی‌داد. به هر ترتیب داخل شدیم و به علت تاریکی از چراغ دستی نگهبان برای یافتن بدنش استفاده کردیم. وقتی در تابوت را باز کردم، بنا بر عادت عرفی که هر کس را از قیافه‌اش می‌شناسند، به دنبال چهره‌اش گشتم، اما هر چه دقت کردم، نه چهره و نه سری در تابوت دیدم. تنها توانستم از روی بلوزی که به تن داشت او را شناسایی کنم.
خدایا از تو می‌خواهم که این سعادت را نصیب تمام مومنان بنمایی
 والسلام

 

وصیتنامه شهید

«فلم تقتلوهم و لکن الله قتلهم و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی»  (الانفال /۱۷)
«پس شما آنها را نکشتید، بلکه خدا آنها را کشت و شما تیر نینداختید، خدا  بود که تیر انداخت»
با دورود و سلام خدمت ولی عصر امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) و نایب بر حقش امام خمینی و با درود به روان پاک تمام شهدای اسلام، خدمت پدر عزیزم حاج ابوالقاسم کرمی سلام عرض می‌کنم.
اینجانب محمود کرمی دانشجوی دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام) از پدر و افراد خانواده‌ام و سایر اقوام و دوستان و استادان محترم دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام) حلالیت می‌طلبم و امیدوارم که همه برادران و خواهران عزیز بدیهای ما را مورد عفو قرار بدهند تا کوله بار گناه ما سبک‌تر شود.
پدر عزیز! از اینکه بدون اجازه شما و خانواده راهی جبهه‌های حق علیه باطل شدم، پوزش می‌طلبم و امیدوارم مرا ببخشید. زیرا در آن لحظه که تصمیم به رفتن گرفتم فقط مجذوب آن نیرویی بودم که مرا به سمت خود می‌کشید و به فکر چیز دیگری نبودم.
پدر عزیزم! من از دری از درهای بهشت وارد شدم که کلیدش در دست خداست و خداوند این در را فقط برای مجاهدین باز می‌کند. همچنان که مولا علی(علیه‌السلام) فرمود: فان الجهاد باب من ابواب الجنه فتحه الله لخاصه اولیائه، و خیر و صلاح زندگی من و سایر مسلمین، وارد شدن از این در است، زیرا عدالت، فقط تحت شمشیر است. چنانکه رسول اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) فرمود: «الخیر کله فی السیف و تحت ظل السیف»
پدر عزیز! شهید منطقی دارد که آن منطق را فقط شهید و آن کسی که در راه شهادت حرکت می‌کند، می‌فهمد امام حسین(علیه‌السلام) را فقط یارانش درک کردند و گر نه سایر بنی‌هاشم می‌گفتند که پسر رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) در اشتباه است. پدر! منطق شهدای ما هم منطق حسین(علیه‌السلام) و یاران حسین(علیه‌السلام) است. پس ای پدر عزیز، دعا کن تا خداوند شهادت فرزندت را قبول کند تا شما مفتخر به عضویت خانواده‌های شهدای اسلام بشوید و آن وقت است که باید بر سر قبر مادرم بروی و به او بگویی که فرزندت راه همان کسی را رفت که همیشه برایش غذای نذری می‌پختی، راه حسین بن علی(علیه‌السلام)
پدر! اگر خدای نکرده، لحظه‌ای به فکرت خطور کند که ای کاش نمی‌گذاشتم پسرم برود به جبهه من از دست تو راضی نیستم زیرا که زمان، زمان پرواز در آسمان شهادت است و من هم افتخار می‌کنم که پرنده کوچکی از پرنده‌های بلند پرواز هستم، لذا پرواز حق من است.
پدر عزیز! من معتقدم که درس چندین  ساله‌ای را که می‌بایست در دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام) می‌خواندم، در اینجا خواندم و در مدت کوتاهی مدرکی را گرفتم که در هیچ دانشگاهی داده نمی‌شود و آن مدرک، شهادت است و الان من جزو دانش آموختگان دانشگاه امام حسین(علیه‌السلام) هستم.
پدر! در آخر از تو و از سایر برادران و خواهران و همچنین از کلیه افراد خانواده‌ام خواستارم که واجبات را ترک نکنید. زیرا الآن زمان انجام دادن واجبات است. ضمناً لبیکها را فراموش نکنید و هر روز بعد از هر نماز بگویید لبیک یا ثارالله یا حسین بن علی(علیه‌السلام) و لبیک یا خمینی زیرا که این لبیکها است که پشت دشمنان اسلام را به لرزه می‌اندازد.
راه کربلا فقط از راه جهاد و شهادت است.
والسلام
محمود کرمی -  اعزامی از منطقه ۱۰ پایگاه مقداد
لشکر رسول خدا، تیپ ۳ ابوذر، گردان بلال
گروهان شهادت ۲۰/۱۲/۱۳۶۲

خاطره‌ای از شهید

به نقل از آقای دکتر نقیئی (هم دوره شهید در دانشگاه)
حدود یک هفته پیش از شهادت محمود با هم به قصد رفتن به مطب یک دندانپزشک، از دانشگاه خارج شدیم. در بین راه صدای اذان مغرب بلند شد. شهید کرمی گویی یک لحظه همه چیز را فراموش کرد. با لحن گرم خود از من خواست به مسجدی رفته، نماز جماعت بخوانیم و این در حالی بود که شدیداً عجله داشتیم تا مبادا مطب تعطیل شود.

 

خاطراتی از همسنگر شهید

محمود کرمی، دانشجوی سال دوم دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام) مثل هر روز به کلاس رفت، ولی این بار بر خلاف همیشه، حواس او جای دیگر بود. شاید به جای خالی دوستانش که در روزهای اخیر به جبهه رفته بودند، نگاه می‌کرد. یا به اینکه آن روز آخرین مهلت استفاده از مرخصی دانشگاه برای رفتن به جبهه بود و شاید می‌خواست تصمیم بگیرد که از میان دو سنگر دانشگاه و جبهه و به قول خودش از بین دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام) و دانشگاه امام حسین(علیه‌السلام) یکی را برگزیند. سر انجام صدای زنگ آخرین کلاس رشته افکار او را پاره کرد. شاید در همین لحظه‌ها بود که محمود تصمیم خود را گرفت. چند دقیقه بعد، پس از خداحافظی از دوستان و برخی از استادان، موتور برادر هم اتاقی خود را گرفت تا سری به پایگاه بسیج زده، مقدمات اعزام خود را فراهم کند در پایگاه بلافاصله خبردار شد که رزمندگان بسیجی به لانه جاسوسی رفته‌اند تا همان روز به جبهه اعزام شوند. محمود درنگ را جایز ندانست. بلافاصله به خانه عمه خود که در همان حوالی بود رفت و موتور دوستش را به پس عمه خود سپرد تا آن را به دانشگاه بر گرداند. بعد هم یک ساک خالی کوچک از آنجا برداشت و بعد از خداحافظی از خانه خارج شد. از فرط عجله یک بار مقابل در به زمین خورد ولی دوباره برخاست و به راه خود ادامه داد.
ساعت کمی از دو بعد از ظهر گذشته بود که محمود وارد لانه جاسوسی شد. ورود به حیاط آنجا برای او کار ساده‌ای نبود؛ زیرا چند برادر بسیجی در کنار در بسته عمارت ایستاده بودند و تنها به رزمندگان با ارائه کارت اجازه ورود می‌دادند. در بدو ورود در میان انبوه بیشمار بسیجیانی که مشغول تعویض لباسهای شخصی و پوشیدن لباس نظامی بودند قیافه آشنای چند تن از دوستان دانشگاه نظر او را جلب کرد. بی صبرانه محل کار مسوول اعزام را پرسید. دوستش که می‌دانست تقاضا او در اعزام به جبهه در حالی که چند دقیقه بیشتر به حرکت رزمندگان نمانده، بی فایده است، با ناامیدی اتاق مسوول اعزام را به  او نشان داد. به خاطر هجوم بیش از حد داوطلبان آن روز جمعیتی به مراتب بیشتر از مقدار مقرر گرد آمده بودند و چه بسیار جوانانی که توفیق اعزام پیدا نکرده و با چشمان گریان به خانه‌های خود باز گشته بودند. ولی محمود که گویی این بار به جبهه دعوت شده بود، چند لحظه بعد در حالی که کارت خود را نشان می‌داد، نشانی انبار تدارکات را می‌پرسید تا لباس نظامی بگیرد.
نیروهای بسیج پس از پوشیدن لباس در خیابان مقابل لانه اجتماع کردند و پس از شنیدن سخنرانی یکی از مسوولان مملکتی سوار بر چند دستگاه اتوبوس دو طبقه راهی ایستگاه راه آهن شدند فاصله میان جاسوسخانه و راه آهن با تکرار شعار:
ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش            بهر نبردی بی امان آماده باش آماده باش
سپری شد. محمود از پشت شیشه‌های تنگ و تاریک اتوبوس چهره‌های امیدوار و مومن امت حزب الله را مشاهده می‌کرد که چگونه نگاه‌های محبت آمیز و دعاهای خالصانه خود را بدرقه راهشان می‌سازند و با تکان دادن دست برای آنها ابراز احساسات می‌کنند.
وقفه کوتاهی که در زمین چمن راه آهن برای نماز و سازماندهی نیروها پیش آمد فرصتی بود که محمود بیاد آورد که هنوز از پدرش خداحافظی نکرده و حتی خبر جبهه رفتن خود را به او نداده است. این بود که برای تلفن زدن به پدرش لحظه‌ای از صف جدا شد ولی نبودن پدرش در مغازه باعث شد که بزودی به برادران خود ملحق شود.
حدود ساعت ۹ صبح روز بعد قطار مقابل پادگان دو کوهه در نزدیکی اندیمشک توقف کرد. بچه‌ها از قبل منتظر و آماده بودند، از قطار بیرون آمده جلوی در ورودی پادگان به دستور یک برادر پاسدار به خط شدند. برادر مسوول پس از خوش آمد گویی آنها را موقتاً سازماندهی و سپس آنها را به سوی خوابگاه‌هایشان راهنمایی کرد محمود پس از اینکه به همراه دوستان خود در اتاقی مستقر شد، از جا برخاست تا گشتی در پادگان بزند و به اصطلاح سر و گوشی آب بدهد. در میان بخشهای گوناگون پادگان آرایشگاه صلواتی نظر او و دوستانش را جلب کرد. برای خلاص شدن از گرما و رملهای روان صحراهای جنوب تصمیم گرفت از موهای خود بگذرد. بعد از او هم برادر شهید «آزمون نیا» موهای خود را کوتاه کرد و همین مساله باعث شد که بچه‌ها چند روز سر به سر آنها بگذارند و اتفاقاً مدتی بعد توفیق شهادت نصیب هر دو آنها شد.
از آنجا که شایع شده بود لشکر حضرت رسول(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) در خط مقدم وارد عملیات شده و اکنون در مقابل پاتک‌های دشمن از جزیره مجنون دفاع می‌کند و ممکن است به زودی جای خود را به یک لشکر دیگر بدهد و به پادگان بر گردد، بچه‌ها همگی نگران و ناراحت بودند که مبادا مدتی طولانی در پادگان بمانند. ولی محمود دست از فعالیت بر نداشت و به دوستان دانشجوی خود توصیه کرد که جلسات درس و مباحثه تشکیل دهند تا عقب افتادگی درسی خود را جبران نمایند و ثابت کنند که با کمی تلاش و کوشش می‌توان هم در سنگر جبهه حاضر بود و هم سنگر علم را استوار نگاه داشت. این بود که پیشنهاد شد هر کس کتابی در طاقچه آسایشگاه بگذارد. بدین ترتیب، کتابخانه کوچکی به وجود آمد که مورد استفاده همه قرار گرفت. محمود علاوه بر کارهای روزانه و مطالعه، ورزش را هم از یاد نبرده بود و ساعتی از روز را به بازی فوتبال می‌گذراند تا آمادگی بدنی و جسمی بهتری پیدا کند. جالب اینجا بود تیمی که محمود در آن بازی می‌کرد بندرت روی باخت را می‌دید. چیزی که در تمام زندگی او مشهود بود این بود که همیشه از کمترین فرصتها سعی می‌کرد بهترین نتیجه‌ها را بگیرد و این دلیل بر اعتماد به نفس و پشتکار او بود.
چند روزی به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز برای تعیین رسته، بچه‌ها را به خط کردند. پس از اینکه تعدادی از افراد، رسته‌های دلخواه خود را انتخاب کردند فرمانده اعلام کرد بیش از هر چیز ، آر پی جی زن مورد نیاز است، لذا محمود و دوستانش از میان سلاحها آر پی جی را بر گزیدند.
محمود مسوولیت آر پی جی زن را با اینکه مسوولیت مشکل و خطرناکی بود انتخاب و دو نفر از دوستانش را هم به عنوان کمک خود معرفی نمود.
از این لحظه به بعد بچه‌ها تحت تمرینات مشکل‌تر و مقداری آموزش تئوری و عملی قرار گرفتند تا برای رویارویی با دشمن آمادگی کامل را کسب کنند. به هنگام آموزش کار با سلاح، محمد یک بار دیگر لیاقت و کاردانی خود را اثبات نمود. موشکی که از لوله سلاح او به پرواز در آمده بود دقیقاً به میان هدف نشست و این امید را در دل دوستانش زنده کرد که بزودی محمود را در حال شکار تانکها و خودروهای عراقی خواهند دید.
حدود ده روز از اقامت بچه‌ها در پادگان گذشته بود که یک روز فرمانده گردان بلال اعلام کرد کلیه افراد باید سلاحهای خود را از انبار تحویل بگیرند. با اعلام این خبر جنب و جوشی عجیب در میان بچه‌ها افتاد. همه سعی می‌کردند خود را در اسرع وقت آماده نمایند تا به خط مقدم اعزام شوند.
بچه‌ها به سرعت نظافت و کارهای شخصی خود را انجام داده، لوازم خود را جمع کردند. بعد هم وصیتنامه‌های خود را نوشته، در داخل ساکها قرار دادند و آنگاه ساکهای خود را به تعاون تحویل دادند.
پس از آن از انبار پادگان سلاحها و تجهیزات خود را تحویل گرفته، مشغول تمیز کردن و بستن تجهیزات و سلاحهای خود شدند. از همه زودتر شهید آزمون نیا خود را آماده کرد و بعد هم پوتین تمام بچه‌های حاضر در اتاق را واکس زد. سپس به همراه محمود بچه‌ها را در بستن تجهیزات کمک کرد.
شب جمعه بچه‌های گردان بلال سوار بر چند دستگاه اتوبوس، راهی خط مقدم شدند. دو سه ساعت بعد اتوبوسها بچه‌ها را در منطقه جفیر پیاده کردند. صدای غرش گلوله‌های توپ و خمپاره عراقی‌ها از دو به گوش می‌رسید. گلوله‌های منور عراق در آسمان جزیره مجنون از دو مشهود بود. محمود و بچه‌ها، شب را در زیر آسمان در کنار خاکریزی بسر بردند. صبح همگی مشغول آماده کردن قرارگاه موقت شدند. محمود پس از کمک در بر پا کردن چادرها مدتی با معاون گروهان و عده‌ای دیگر از بچه‌ها به باز فوتبال پرداخت.
روز بعد مهمات و جیره غذایی جنگی در میان افراد تقسیم کردند و به بچه‌ها گفتند آماده باشند تا هر زمان که ا علام شد به سوی جزیره حرکت کنند. هنگام مغرب به بچه‌ها دستور داده شد نماز را به سرعت اقامه و خود را آماده کنند. بعد از نماز کلیه افراد گردان در دو ستون منظم به سمت هلیکوپترها به حرکت در آمدند. از این لحظه تغییر محسوسی در چهره محمود به چهره محمود به چشم می‌خورد و با اینکه گاهی با دوستانش مطابق معمول شوخی می‌کرد، یک نوع بر افروختگی در چهره‌اش دیده می‌شد؛ همان طور که از اخلاق و رفتار و چهره نورانی «شهید آزمون نیا» هم دوستان پیش بینی می‌کردند که او به احتمال قوی به شهادت خواهد رسید. به هر حال شب، فقط عده‌ای از بچه‌ها موفق شدند به جزیره مجنون اعزام شوند و بقیه شب را همانجا گذرانده، به هنگام طلوع آفتاب و پس از نماز صبح، سوار بر پرنده‌های آهنین به سوی جزیره مجنون، که محمود به شوخی آن را جزیره اسرار آمیز می‌خواند، پرواز کردند. گویی محمود حس کرده بود از فضای غبار آلود همین جزیره کوچک است که بزودی پرواز سبکبارانه را بر فراز آسمان شهادت آغاز خواهد کرد و دعوت حق را لبیک گفته و به سوی ضیافت پرورگار خواهد گشود.
صبح روز ۲۱/۱۲/۱۳۶۲ در حالی که جزیره در زیر غرش سلاحهای سنگین و بمباران هواپیماهای مزدوران بعثی به خود می‌لرزید، بچه‌ها قدم بر خاک جزیره مجنون گذاشتند. دشمن شکست خورده که حوزه‌های وسیع نفتی و مناطق استراتژیک خود را در تصرف نیروهای اسلام می‌دید. برای تصرف مجدد جزیره با نیروهای زرهی خود اقدام به پاتک می‌کرد و دلاوران اسلام هر بار پاسخ دندان شکنی به او می‌دادند. محمود می‌دانست که به عنوان
 آر پی جی زن، نقش مهمی در جلوگیری از پاتک‌های دشمن خواهد داشت. حدود ظهر بود که افراد به سنگرهای خط مقدم رسیدند. محمود و چند آر پی جی زن دیگر به جلوترین سنگر اعزام شدند. از آنجا که تانکهای عراقی از ترس بر جای خود میخکوب شده بودند و قدرت پیشروی نداشتند، از فاصله بسیار نزدیک به چشم می‌خوردند. محمود پس از اینکه سنگر کوچکی برای خود آماده کرد، بی اعتنا به یاران مداوم گلوله‌های دشمن که هر لحظه در اطراف او منفجر می‌شدند، نماز مغرب و عشا را خواند و غذای مختصری خورد و با خیال راحت به استراحت پرداخت تا صبح هنگام، توانایی کامل برای مقابله با مزدوران عراقی را داشته باشد. شهید آزمون نیا هم که در فاصله کمی از محمود مستقر شده بود کتاب دعای کوچکی را باز کرده و تا نزدیک صبح، در زیر نور منورهای عراقی مشغول راز و نیاز با محبوب خویش بود. به هر حال، آن شب پر خاطره گذشت و روز بعد، به محمود و دوستانش دستور داده شد که به خاکریز اصلی بر گردند. دشضمن زبون که صبح روز ۲۲/۱۲/۱۳۶۲ جرات هیچ گونه حرکتی را پیدا نکرده بود، بعد از ظهر همان روز از تقویت مواضع ایران توسط چند گردان تازه نفس به خشم آمد و با تمام قوا دست به گلوله باران مواضع بچه‌ها زد و از طرفی سعی می‌کرد با استفاده از لودر مواضع خود را مستحکم و خاکریزهای جدیدی احداث کند؛ ولی رزمندگان شجاع ما بی اعتنا به آتش شدید دشمن به مقابله پرداختند و با آتش شدید دشمن به مقابله پرداختند و با آتش موشکهای آر پی جی خود، به دشمن امان ندادند. شهید محمود کرمی با توجه به آتش شدید دشمن، پیش بینی می‌کرد که دشمن ظرف چند ساعت آینده دست به پاتک شدیدی بزند، با اینکه به شدت خسته بود و از طرفی هر گونه حرکتی در زیر آن آتش شدید بسیار خطرناک می‌نمود، با همکاری کمک خود، سنگر مستحکم جدیدی با استفاده از کیسه‌های شن ایجاد کرد تا در صورت پاتک دشمن موضع مناسبی داشته و تا حدی هم از ترکش گلوله‌ها در امان باشد. بعد هم با وجود اینکه میل به غذا نداشت، به اصرار دوست خود کمی غذا خورد و مقدار کمی آب که به علت جیره بندی از ساعتها پیش نیاشامیده بود، نوشید. سپس به دوست خود گفت چون می‌خواهد برای کسب آمادگی بیشتر کمی بخوابد، در صورت مشاهده هر حرکتی از سوی دشمن او را بیدا کند. بعد سلاح خود را کاملاً آماده کرد و دراز کشید. پیش از آنکه به خواب برود، چند دقیقه‌ای با همسنگر خود مشغول صحبت بود که ناگهان همزمان با صدای انفجار، دود غلیظی فضای سنگر را فرا گرفت. موج انفجار یک گلوله دشمن، محمود را که به پشت دراز کشیده بود از جا بلند کرده و بر زمین انداخت. یک خمپاره ۶۰ در فاصله نیم متری محمود روی کیسه‌های شن منفجر شده بود. محمود تمام قوای خود را جمع کرد و شهادتین را بر لبان جاری کرد. صدای رسا او این بار تبدیل به فریاد مبهم و کوتاهی شده بود که فضای سنگر را با شهادت به یکتایی و بی همانندی معبود و حقانیت پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌واله) و جانشینان بر حق او عطر آگین نموده بود. محمود که بارها در طول زندگی کوتاه و پر ثمر خود ایمان راستین خویش را در عمل ثابت کرده بود، اکنون می‌خواست یک بار دیگر به هنگام هجرت به رفیق اعلی عاشقانه فریاد بزند و آخرین لحظه‌های حیات خود را با ذکر حق سپری سازد.
محمود پس از ادای شهادتین گویی دیگر در این جهان کاری نداشت و در فراق دیدار «رب العالمین» می‌سوخت، چند بار نفس نفس زد و آنگاه همان طور که به حالت سجده بر خاک افتاده بود به دیدار محبوب شتافت. در پیکر پاک و مطهر شهید محمود کرمی جای هیچ گونه ترکش و خونریزی به چشم نمی‌خورد. احتمالاً شهادت او در اثر موج انفجار واقع شد. ولی پیکر پاک او که هنوز هم برای فداکاری در راه اسلام آمادگی داشت، پس از شهادت باز هم مورد اصابت گلوله‌های دژخیمان صدامی قرار گرفت تا گواه صادقی باشد بر حقانیت و مظلومیت شهید محمود کرمی و هزاران محمود دیگر کربلای ایران...
روحش شاد و یادش گرامی باد.

نامه شهید به استاد دکتر صدقی چند روز قبل از شهادت

بسم الله الرحمن الرحیم
«یا ایها الذین امنوا من یرتد منکم عن دینه فسوف یاتی الله بقوم بحبهم و یحبونه، اذله علی المومنین اعزه علی الکافرین یجاهدون فی سبیل الله و لا یخافون لومه لائم ذلک فضل الله یوتیه من یشاء و الله واسع علیم، (المائده ۵۴/)
السلام علیک یا استاذی العزیز و رحمه الله و برکاته. کیف حالکم و حال طلاب جامعه الامام الصادق(علیه‌السلام) و الاساتذه المومنین فی الجامعه؟ ارجو من الله ان یوفقکم جمیعاً فی اهدافکم المقدسه، ان شاء الله
یا استاذی انا احد تلامیذکم «محمود کرمی» و لقد سافرت مع اصدقائی: نجف زاده – غفوری – هوشنگی – شعبانی – آقا جری – صادقی – صالحی بیرجندی، من طهران الی الجبهات الحق ضد الباطل، فی الیوم الثلاثاء، ۹/۱۲
و نحن الان فی معسکر «دو کوهه» الذی یقع علی مقربه من مدینه اندیمشک و الیوم اوغد سنرسل الی جبهات الحق ضد الباطل، للحرب مع جیش الکافرین. یا استاذ کما تعلم «ان‌شاءالله» فی الایام الاتیه عندنا فتوحات اخری و هی هذه الفتوحات نستطیع ان نجد باب کربلا و نصل الی مزار الحسین الشهید(علیه‌السلام) و نزوره «ان شاء الله» نعم الحسین(علیه‌السلام) الذی بذل دمه فی سبیل الله و لو لا هذا الدم لم توجد الثوره الاسلامیه فی التاریخ. نعم هذه الثوره التی انشئت فی قوم سلمان فارسی، فی قوم الذی اشارالیه الله سبحانه و تعالی فی الایه المذکوره. یا استاذی من الضروری ان اقف و لو قیلا عند مساله الشهاده و اذکر حدیث الشهید و لکنی اعلم ان حدیث الشهید لا یفهمه الا من یسیر فی طریق الشهاده و لا ادری هل اذوق و افهم هذا الحدیث او لا؟ یا استاذ، کما تعلم للشهاده رکنان:
الاول: قدسیه الهدف و الموت فی سبیل الله
الثانی: ان تکون الشهاده قد تمت عن علم و وعی
والحمدلله هذا ان الرکنان یوجدان فی شهدائنا و للشهید منطق، لا یفهمه الا الشهید کما قرآنا فی کتاب «ثوره الحسین(علیه‌السلام)»
ان ابن عباس ما فهم، ما منطق الحسین(علیه‌السلام) و لماذا یذهب الحسین(علیه‌السلام) الی الکوفه؟ لان منطق الشهید، منطق الاضاءه و الاشتغال. و ان السراج المنیر الذی اشارالیه الله سبحانه و تعالی فی کتابه: «انا ارسلناک... سراجاً منیراً» تدل علی الاضاءه و الاشتعال. ان التاریخ یعید نفسه و الشهید کشمعه التی تحرق و تفنی لتضیء الطریق للاخرین و لولا هذه الشموع لا یبقی الحق.
یا استاذ فی هذه المده القلیله، لقد فهمت نحن کنا ندرس فی الجامعه لکی نتعلم العلوم الاسلامیه و نصل الی الدرجات العالیه و الی درجه الکمال و لکن هل توجد درجه افضل مقاماً و کمالاً من الشهاده؟ و هل یوجد درس افضل من الشهاده التی کان مدرسها الحسین(علیه‌السلام)؟ لا تعصی هذه الدرجه فی جامعه الا فی جامعه الحرب مع الکفار و فی جامعه الجهاد. کما قال رسول الله(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) فی حدیث نبوی:
الغزاه اذا هموا بالغزو کتب الله لهم برائه من النار، فاذا تجهزوا لغزوهم باهی الله بهم الملائکه فاذا ودعهم اهلوهم بکت علیهم الحیطان و البیوت و یخرجون من الذنوب کما تخرج الحیه من سلخها و...»
نعم یا استاذی اهل توجد جامعه افضل من هذه الجامعه، التی یدرس فیها درس الشهاده؟ مع هذه الدلایل اعتقد، انا ما ترکنا جامعه الامام الصادق(علیه‌السلام) بل لقد دخلنا فی جامعه افضل و احسن مما کنا فیها و هی جامعه الجبهه. یا استاذی فی الایام العطله قبل الفصل الدراسیه لقد قرات تبار الحسین(علیه‌السلام) فی کتاب «ثوره الحسین(علیه‌السلام) و لکنا نری الان التیار العملی و نری الان الحسنیین. انا اسمی هذه الجامعه، جامعه الحسنیین».
اللهم وفقنا فی هذه الجامعه حتی نستلم الدرجه الشهاده و نتخرج من هذه الجامعه
یا استاد ارسل سلامنا الی الاصدقا و الطلاب.
والسلام
محمود کرمی ۱۸/۱۲/۱۳۶۲

 

دفعات مشاهده: 5443 بار   |   دفعات چاپ: 450 بار   |   دفعات ارسال به دیگران: 0 بار   |   0 نظر