زندگی نامه شهید جاوید مرحمتی

شهید جاوید مرحمتی

نام پدر: عبدالرسول
شماره شناسنامه: ۱۳۶۰
صادره: شیراز
محل تولد: شیراز
تاریخ تولد: ۱۳۴۰
سال ورود به دانشگاه: ۱۳۶۱
رشته تحصیلی: معارف اسلامی و تبلیغ
تاریخ و محل شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۴ ام الرصاص
عملیات: کربلای ۴

زندگینامه شهید به روایت مادر

جاوید من از جان گذشت و جاودان شد در کوی جانان جسم پاکش استخوان شد نه سال را نه قرن کردم در فراقش باز آمد اینک باغ امیدم خزان شد در سال ۱۳۴۰، در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان، و ایام و لیالی قدر، مولودی پا به عرصه حیات گذاشت که به حق برای ما قدر و منزلتی بزرگ داشت و پیرو مقتدا و مولای خویش، جام شهادت رامظلومانه و غریبانه و بی نام و نشان سرکشید و رقص مستانه‌اش را نه در محراب مسجد که در محراب جبهه، در کنار اروند رود در منطقه «ام الرصاص» و در عملیات «کربلای ۴» به انجام رسانید و به فوز عظیم شهادت نایل آمد.

نام او جاوید بود و همیشه جاودان بود; از دیار سلمان و شهرستان «کازرون»
از همان کودکی در کنار پدر و مادر می‌ایستاد و نماز می‌خواند. از وقتی که پا به دبستان گذاشت و تحصیلاتش را شروع کرد، همیشه شاگرد ممتاز بود. هرگز لازم نبود کسی در خانه بر درس خواندنش ﺗﺄکید کند. خودش اول تکالیفش را انجام می‌داد و بعد به سرگرمیهای کودکانه‌اش می‌پرداخت. دوره دبستان و راهنمایی را با موفقیت و به عنوان دانش آموز ممتاز پشت سرگذاشت و وارد دبیرستان شد.
در این زمان بیشتر اوقات فراغتش را در مسجد محله «مسجد امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)» مشغول فراگیری قرآن و مطالعه کتابهای مذهبی بود. با دوستان خود از «شهید اصغر توانا»، «شهید محمد باقر عنایت»، «شهید لطف الله صنعتی»، «شهید محمد رزمی»، «شهید دشتبان» و ... خاطرات فراموش نشدنی فراوانی از ایام مبارزات سیاسی ضد رژیم داشتند.
جادوید به سال سوم دبیرستان که رسید  زمان درس خواندنش اصلاً مشخص نبود چون بیشتر اوقاتش را در مسجد و جلسات مذهبی و فراگیری قرآن کریم می‌گذارند. با وجود این همیشه شاگرد ممتاز مدرسه بود. وقتی رژیم شاه کازرون را هم جزء شهرهای حکومت نظامی اعلام کرد و شعله انقلاب اسلامی گرمتر شد، جاوید که در سال چهارم دبیرستان بود، بیشتر اوقاتش را با پخش اعلامیه‌های حضرت امام خمینی قدس سره شرکت در تظاهرات و بخصوص شبها با درست کردن بلندگو در کوچه و پشت بام و سردادن فریاد الله اکبر و مرگ بر شاه می‌گذارند. چند بار تحت تعقیب سربازان رژیم قرار گرفت و متواری شد. تا اینکه انقلاب کبیر اسلامی به پیروزی رسید. در همان سال پیروزی، دیپلم ریاضی‌اش را با معدلی بالاتر از هفده گرفت.
با تشکیل سپاه پاسداران خود را پاسدار اسلام کرد و به نشان پاسداری مفتخر شد و در ادامه تحصیلات در رشته آمار بودجه وارد «دانشگاه شیراز» شد. ولی به پاسداری، بیشتر از دانشجویی علاقه‌مند بود. همزمان با غائله کردستان چند بار به جبهه‌های غرب اعزام شد و یک بار در مبارزه با اعضای جزب کومله از ناحیه سر و گوش آسیب دید. پس از بستری شدن در بیمارستان تبریز و بهبودی نسبی او را به کازورن آوردند و برای چند ماه بستری شد، تا اینکه حالش کم کم بهتر شد.
اما مگر پاسدار، خانه نشین می‌شود؟ او به سپاه پاسداران و دانشگاه برگشت. در همین مدت بود که شنید می‌خواهند دانشگاهی مذهبی ﺗﺄسیس کنند و در رشته‌های معارف اسلامی، حقوق و علوم سیاسی و اقتصاد دانشجو بپذیرند. او که منتظر چنین فرصتی بود، بدون درنگ رشته آمار را رها کرد و پس از گذراندن آزمون و مصاحبه به شاگردی استادانی گرانقدر و متعهد نشست تا از  آنها کسب فیض نماید. حال دیگر پاسدار و دانشجوی «دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام)» بود; اما اینها به تنهایی کافی نبود.
نمی‌خواست به بهانه درس خواندن، وظیفه الهی و دینی دیگرش را نادیده بگیرد. پس حال که جنگ بود، وقت را غنیمت می‌دانست و سعی می‌کرد حتی المقدور در جبهه رزم باشد تا جبهه درس. با اینکه تمام تعطیلات عید وتابستان را هم به جبهه جنگ می‌رفت، ولی راضی نبود. در ایام درس هر سه ماه یا چهل و پنج روز را در جبهه می‌گذراند و در مدت مرخصی کوتاهش، خیلی زود غیبت در کلاسهای درس و امتحانات را جبران می‌کرد و نمره‌های خوبی هم می‌گرفت. تا آنجا که دوستانش می‌گرفتند: ما نمی‌فهیم جاوید چه وقتی به جبهه می‌رود. دانشگاه را گذراند و موفق هم بود. در این میان سعی می‌کرد چند روزی هم به کازرون بیاید و با حضور خود خانواده را شاد کند. حضورش سرشار از گرمی و محبت، کار و تلاش و حفظ و قرائت آیات قرآنی بود. در نیمه های شب هم قامت بلندش را در گوشه‌ای آرام و ایستاده می‌دیدی که در حال قنوت نماز شب است و آرام اشک می‌ریزد و استغفار و طلب آمرزش می‌کند. اما همیشه فقط دو یا سه روز اول سر حال و با نشاط. یک دفعه گویی که کوه غم بر جانش چنگ می‌انداخت. وقتی جویای علت می‌شدیم، می‌گفت: «از شهر وبازار و خیابان و همه آدمهایش خسته می‌شوم.  همه اینها موجب دلمردگی من می‌شوند. حس می‌کنم  در قفسی هستم با پر و بال شکسته. من باید به جبهه بروم و تازه شوم». وقتی می‌پرسیدیم:  مگر در جبهه چه خبر است که تو را این چنین شیفته خودکرده؟ با خنده مستانه‌اش می‌گفت: «و ما ﺃ دریک ما الجبهه»  شما چه می د‌انید جبهه یعنی چه؟ جبهه همه وجود و شادی روح من است. آزادی و خوشی غیر قابل وصفی است که فقط می‌توانم بگویم قابل توصیف نیست. این راه رفتنی است نه گفتنی. و ما آه کشیده در حسرت دیدار جبهه ساکت و آرام سر به زیر می‌انداختیم. در هر بار اعزام پدر و مادر را راضی به رفتن خود به جبهه می‌کرد. هنگام وداع مادر را می‌بوسید و می‌گفت: «اصلاً نگران نباش. شهادت به این آسانی نیست که به سراغ هر کس و ناکسی چون من بیاید». وقتی  که از طرف بعضی از تحصیل کرده‌ها از ر فتن به جبهه منع می‌شد که به او می‌گفتند: تو در تبلیغات و نشر معارف اسلامی ﻣﺆثرتری تا در قالب یک بسیجی گمنام در جبهه! می‌خندید و می‌گفت: «این منم که فردای قیامت باید پاسخگوی وظایف شرعی خود باشم. رفتنم تکلیف است. اطاعت از مقتدایم امام خمینی قدس سره است. ما چه کشته شویم و چه بکشیم، هر دو پیروزیم اینهایی که شما می‌گویید، عذر و بهانه است.» در اوایل پاییز سال ۱۳۶۵ به پیشنهاد رییس محترم دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام) و با هزینه شخصی، در قالب گروهی به عنوان مبلغ اسلام و انقلاب اسلامی به مکه مکرمه مشرف و مراسم حج تمتع را انجام داد و آخرین بهره و توشه خود را از این دنیای مادی برگرفت. پس از برگشت و حضور یکی دو ماهه در کلاس درس، با قرار قبلی که با  یکی از فرماندهان جنگ گذاشته بود که به محض شروع مقدمه عملیات او را خبر کنند، راهی جبهه و شرکت در عملیات «کربلای ۴» شد. پس از عملیات هر چه منتظر تلفن نشستیم که مثل همیشه خبر سالم بودن خود را بدهد خبری نشد. مادرش نه سال را در این انتظار گذارند که نه قرن بود. به این امید که روزی زنگ در به صدا دربیاید و بگوید: «مادر جان سلام!» به وعده‌ام وفا کردم و بعد از عملیات آمدم به دیدارت. تا اینکه در سال ۱۳۷۴ چند تکه استخوان به نام و یادش آوردند و دفن کردند; اما من هم مانند مادر وهب گفتم: «حال که یقین بر رفتنش در راه خدا دارم، اینها  را هم نمی‌خواهم که عزیزم خود نخواست چون همیشه آرزوی او بی نام و نشان بودن و بینام و نشان رفتن بود و خدای سبحان را شاکرم که او نیز چنین کرد.
«تقبل منا» «پروردگارا ذبیح کوچک ما را بپذیر»
پروردگارا راه سرخ و نورانی‌اش را پررهرو کن و شیعه مظلوم را از اسارت هفتاد و دو دیو و فرقه، رهایی بخش.
پروردگارا چشمانمان را به نور مبارک ولی اعظمت منور ساز.
بارالها تو خود حامی قرآن و اسلامی. حامی انقلاب اسلامی نیز باش و کاری کن که خون شهدای اسلام پایمان نگردد و مقام ولایت فقیه مقتدر و توانا باشد.
آمین

 

وصیتنامه شهید

بسم الله الرحمن الرحیم
«ان الذین آمنوا و الذین هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله اولئک یرجون رحمه الله و الله غفور رحیم» (البقره/۲۱۸)
آنان که به دین اسلام گرویدند و از وطن خود هجرت نموده و در راه خدا جهاد کردند، اینان امیدوار و منتظر رحمت خدا باشند که خدا بر آنها بخشاینده و مهربان است.
«شهادت کمال انسان است.»امام خمینی (قدس سره)
با نام خدا و درود و سلام بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی قدس سره و با امید پیروزی نهایی رزمندگان اسلام بر کفر جهانی.
برای خدا جنگیدن و در راه رضای او کشته شدن بالاترین افتخار ماست.
جبهه توفیق الهی است که خداوند این شایستگی و توفیق را به هر کس صلاح بداند می‌دهد.
بسیار هستند که دوست دارند به جبهه بیایند، اما به دلایلی نمی‌توانند قدم به این خاک مقدس بگذارند و من خدا را بسیار شکر می‌کنم که چنین توفیقی را نصیبم کرد; اگر چه خود لیاقت آن را نداشتم.
همان طور که امام امت قدس سره فرمودند ما در این جنگ پیروزیم، هر چند که به ظاهر شکست بخوریم که هرگز نخواهیم خورد. هدف ادای تکلیف الهی است و شهادت خود بزرگترین و عالیترین پیروزی است برای کسی که به معاد ایمان داشته باشد. بنا به جمله‌ای که شهید مطهری آن را نقل کرده‌اند و منسوب به امام حسین(علیه‌السلام) است اگر چه دنیا قشنگ و نفیس و زیباست، اما هر چه دنیا قشنگ و زیبا باشد، آن خانه پاداش الهی خیلی قشنگتر، زیباتر و عالی‌تر است.
بسیجی و هر رزمنده مسلمان، خود با عزت، شهادت را انتخاب می‌کند و به این انتخاب افتخار می‌نماید. او جان خود را از جان پیامبرr عزیز و گرامی با ارزشتر نمی‌داند. از جان علی(علیه‌السلام) و امام حسین(علیه‌السلام) بالاتر نمی‌داند. از مکانی که حسین(علیه‌السلام) رفت، خوف ندارد. بلکه مشتاقانه دنبال آن است و چه موقعیتی بهتر از الان و چه سعادتی بهتر از شرکت در جبهه‌های نورانی، با فضای زیبا و مقدس؟ وشما ای ابرقدرتهای ظالم و  خونخوار بدانید که در این جنگ ما پیروزیم; حتی اگر شهرهای ما را با خاک یکسان کنید. ما صاحب داریم، خدا پشتیبان ماست و شهادت برای ما بالاترین سعادت است. عاقبت کار ما شهادت است و عاقبت شما مرگ ظلمت بار. ما شهادت را با آغوش باز در بغل می‌گیریم، بلکه خود به سوی آن می‌رویم و برای رسیدن به آن دعا می‌کنیم و شما با ظلمت و خواری از آن فرار می‌کنید.
پیروزی مادر جلب رضای خداست و شما این را نمی‌فهمید.
.... و اما افرادی که به جبهه نمی‌روند یا احیاناً مانع جبهه رفتن دیگران می‌شوند و ممکن است در این مراسم نیز حضور داشته باشند، محترمانه عرض من این است; شهدا وظیفه خودشان را انجام دادند. و ان شاء الله در آخرت که روز ترس و رسوایی است، رو سفید خواهند بود; اما آنان که ادعای مسلمانی دارند، ولی حاضر نیستند از دین خود، شرف و آبروی خود در مقابل دشمن متجاوز و کافر دفاع کنند، آیا اگر این جوانان دلیر بسیجی خون خود را فدا نمی‌کردند، اینان می‌توانستند راحت در کنار زن و فرزند خود در خانه استراحت کنند؟ ناموس و شرف آنان محفوظ می‌ماند؟ اینها چطور راضی میشوند که جوانان مردم در سنگرهای جنگ، بدنشان تکه و پاره شود، مفقود شوند یا جسد آنان برنگردد، ولی خود نه تنها به جبهه نمی‌روند، جوانانشان را به جبهه نمی‌فرستند، به پشت جبهه کمک نمی‌کنند، که مانع جبهه رفتن دیگران نیز می‌شوند. این قبیل افراد ضعیف که همیشه در هر جامعه‌ای یافت می‌شوند محکومند و برای اینکه زیر سوال نروند، هر چند گاهی زبان به انتقاد از ادامه جنگ یا مشکلات انقلاب و غیره می‌گشایند. اینها اگر آقا اما زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) هم ظهور کنند، راضی نیستند فرزندانشان در رکاب امام قدس سره بجنگند. آن زمان نیز با خود می‌گویند: سایر جوانان هستند، آنها با کمک امام می‌جنگند. فرزندان ما برای پشت جبهه  مفیدترند. خدمت بیشتری می‌توانند بکنند، هدف خدمت است چه در جبهه و چه پشت جبهه.
خدایا همه ما را هدایت فرما و مار را میراث خوار خون شهیدان قرار نده.
خدایا ظهور امام زمان قدس سره راهر چه نزدیکتر بفرما.
خداوند امام امت ما  را، این جان و تمام وجود ما را از هر گزند و آسیبی مصون بدار. رهبری که براستی نشان خداست، رهبری که در عین عظمت و بزرگی آن قدر پاک و مهربان و متواضع است که هر انسان طالب حقیقت، عاشق او می‌شود. همان طوری که هر بسیجی تا سرحد جان او را دوست دارد. در جایی که امام امت و نایب بر حق امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) چنین عظمتی دارد و این چنین نفوذی در دلها دارد، خود آقای امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) چگونه خواهند بود؟ و چقدر دوست داشتنی و با عظمت هستند؟ آری مقام ایشان آن قدر بالاست که از درک ما خارج است. خدایا براستی تو چقدر باید زیبا و دوست داشتنی و مهربان باشی در عین  عظمت و بزرگی!
در آخر پدر و مادر عزیز! شرمنده‌ام که نتوانستم حقی را که نسبت به من داشتید ادا کنم. خودتان بهتر می‌دانید و خود معلم من بوده‌اید;  در اینکه تکلیف الهی را باید با تمام توان انجام داد. در زندگی که لیاقت نداشتم کاری انجام دهم. شاید خون من و کشته شدن من بتواند در  پیشرفت اسلام و در روی آوردن مردم به حقیقت و نیز در پیروزی انقلاب اسلامی ﻣﺆثر باشد.هر چند شایستگی شهادت و کشته شدن در راه خدا را ندارم، اما از لطف خدا نیز ناامید نیستم و شهادت بزرگترین آرزویم است. اگر خدا آن را نصیبم گرداند، به والاترین آرزوی خود رسیده‌ام.


پیام به مادر مهربانم
مادرم صبر را پیشه خود ساز، به شهادت فرزندت افتخار کن، سرافراز باش و برخدا توکل کن و بدان که مصیبت حضرت زیبت علیها السلام از تمام مصیبتهای مادران شهدا بزرگتر و دردناکتر است.
مادرم، خدا را شکر کن که فرزندت در راه خدا کشته شده است. خوشحال باش که شهید شده است و برای رزمندگان اسلام دعا کن.

و به پدرم و برادرانم
اسلحه مرا زمین نگذارید و حتی المقدور جای مرا در جبهه  پر نمایید که جبهه‌ جای بسیار مقدسی است و بیشتر از اینکه ما برای جبهه مفید و ﻣﺆثر باشیم، جبهه به ما سود می‌رساند. جبهه ما را نجات می‌دهد. جبهه هر انسانی را نجات می‌دهد. جبهه انسان را آزاد می‌کند.
و به خواهرانم
خون برادرتان را پاسدار باشید; با حجاب خویش و کسب علم، تا فرزندانی تربیت کنید حسین‌وار، که نایب بر حق امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)، امام امت را یاری دهند و راه او را که راه اسلام است، ادامه دهند. ضمناً مقدار پولی را که از من به جای مانده، می‌توانید به جبهه یا کمیته امداد یا مصارف خیریه بدهید.
خدایا رزمندگان اسلام را پیروزی سریع و نهایی عنایت فرما و همه ما را به راه راست هدایت بفرما و بر دل کسانی که حقی بر من دارند، بگذار که از حق خویش بگذرند.
والسلام ۱۳۶۵/۱۰/۲، جاوید


خاطره ای به نقل از حجت الاسلام میرلوحی

او بچه کازرون بود و واقعاً فوق العاده بود. شهید جاوید مرحمتی بسیار آدم خود ساخته و مسلط بر نفس و متخلق بود. چون ایشان در رشته تبلیغ تحصیل می‌کرد، بیشتر با هم بودیم و خیلی از خصایص روحی او را به یاد دارم. او اخلاق کریمه‌ای داشت. نگاهش به انسان واقعاٌ سازنده بود.وقتی کسی می‌خواست تخلفی بکند، با حضور او و نگاه او واقعاً خجالت می‌کشید. حضورش در جبهه بسیار زیاد و متناوب بود.غالباً می‌دیدیم هر دو سه هفته یک بار چند روزی غایب است. غیبت او نشانگر آغاز عملیات بود. چون دوستان نزدیکی داشت که او را وقت علمیات خبر می‌کردند ، به رغم شرکت در کلاسهای و حضور علمی، در غالب عملیات‌ها شرکت می‌کرد، در عین حال وقت زیادی را در اوقات  غیر عملیات در جبهه صرف نمی‌کرد.


شهید به روایط خانواده

بهار سبز در آشوب خشکسالی بود          شکوفه دارترین باغ این حوالی بود 
دست های مهربانش نوازشگر دل باغبان خسته‌ای بود که سالهای زیادی را چشم انتظار به ثمر نشستن گل ها گذارنده بود; گرچه این یکی بویی دیگر داشت و رنگی دیگر. بوی گلهای بهشتی داشت. عطر دل انگیزش در نیمه شبها با نماز شب در دل خانه مان می‌پیچید و اگر کسی از ما خواب از چشمانش دور می‌شد، عطر مناجاتش را حس می‌کرد; وقتی در نیمه‌های شب بی سرو صدا بلند می‌شد و نماز شب می‌خواند، دانستم که دیگر جاوید از آن ما نیست. آسمانی شده. روحی پاک در قالب خاکی اسیر شده بود. باید آزاد می‌شد.باید می‌رفت و همان لحظه‌های می‌دانستم که خواهد رفت، ماندنی نیست.گرچه باغبان رنجیده‌ای به انتظار بهار گلهایش نشسته و می‌خواهد شکفتن او را ببیند، اما چه می‌شد کرد که خزان در راه بود و او بی خبر.
بله با یک خدا حافظی تلفنی همه چیز تمام شد و خزان کرد، آن کاری را که هر ساله با هزاران گل دیگر کرده بود و سالها ما را و باغبان خسته را به انتظار گذاشت و در رؤیای خوب آمدنش ایام گذراندیم.
هر چند که می‌دانم هرگز تو نمی‌آیی حیف است که بردارم دست از سر رؤیاها خدایا روزها گذشت و سالها نیز، تا خبر رسیدنش را آوردند و تو بهتر می‌دانی که بر چشم منتظر ما و دل خسته مان چه گذشت؟ مشتی استخوان را به جای او و به نام او آوردند و ما به یاد او در خاک به ودیعه گذاشتیم تا قیامت.
آری به عرش رفته ما را به خاک آوردند.
به چشم عشاق همیشه سبز خواهی ماند
اگر نشان از توتنها «پلاک»آوردند!
روایت است که عشاق را بسوزانند
برای سوختنت چوب «تاک» آوردند
او مثل یک رویا بود، گرم و صمیمی، سخنش مثل تن تب دار غنچه، آرامش بخش، نگاهش با صفا بود; آن قدر که گویی با هیچ کس آشناتر از تو نیست; اما حجب و حیایی خاص در آن موج می‌زند که تاب خیره شدن در آن را نداشتی. تا می‌خواستی بپرسی در دل چه داری که لایق این همه شده‌ای، نگاه از تو بر می‌گرفت و به زمین می‌دوخت. وقتی رفت دانستیم که از قرآن در دل اندوخته‌ها داشت، ولی هرگز لب به سخن نگشود و راز فاش نکرد. که آیات آسمان را بی‌ریا، در قلب خود داشته  و به عنوان تنها داراییش با خود به حضور یار برده بود. وقتی رفت فهمیدیم که همدمش سخن خدا بوده (نوارهای قرآن). وقتی رفت فهمیدیم که تها ذخیره مالی او مقدار کمی پول بوده که آن هم در صندوق خیریه دانشگاه به ودیعه گذاشته. وقتی رفت دانستیم که چه داشته‌ایم و چه از دست داده‌ایم. بسیار ساده بود و به ساده زیستی خو کرده بود; چنان که از لباسهای فراوان و رنگانگی که می‌توانست به سبب وضع خوب مالی پدرش داشته باشد، نیز حذر می‌کرد. کارهای شخصی‌اش را خودش انجام می‌داد. اگر چه اوقات کمی را در خانه بود و بقیه اوقات یا دانشگاه بود یا جبهه یا مسجد، اما وقتی به خانه می‌آمد سعی داشت لباسهایش را هم خودش بشوید.
شوخ طبع و مهربان بود; چنان که حضورش غم دنیا را از دلت می‌زدود. حرفهایش همیشه مرهمی بود بر زخمهای کهنه دل. در تزکیه نفس بسیار کوشا بود و  به جاهایی رسیده بود. چنانکه سفارش می‌کرد که شب به قبرستان نرویم، ولی علتش را نمی‌گفت. تا اینکه مشخص شد که در خلوت شبهای قبرستان، آتش بر قبری دیده بود و به همین علت ما را نهی می‌کرد از اینکه شب به قبرستان برویم. بی خبر از اینکه پاکی دل موجب کنار رفتن پرده از چشم او که انسانی پاک و وارسته بود، شده بود. آری او رفت و ما ماندیم و لحظه لحظه خاطره بودن او و یاد او.
یادش  جاوید! راهش جاوید!و نامش جاوید باد.


خاطرات یکی از دوستان شهید

در کلاس دوم راهنمایی با هم آشنا شدیم. سال ۱۳۵۲ بود.
او یکی از دانش آموزش باهوش و زرنگ کلاس بود و رقابت شدیدی از لحاظ درسی با همکلاسی‌هایش داشت. البته ناگفته نماند که مقداری نیز بازیگوش و شوخ طبع بود.
من وآن شهید در کلاس سوم راهنمایی به بعد به مسجد صاحب الزمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) می‌رفتیم و در ماه رمضان پس از نماز صبح دیگر به خانه نمی‌آمدیم و در مسجد در کلاس قرآن شرکت می‌کردیم و در طی آن کلاسها چند جایزه از روحانی آن مسجد که هم اکنون امام جمعه و نماینده ولی فقیه در کازرون می‌باشد دریافت کردیم.
در سال ۱۳۵۵ با گروه‌های مذهبی آشنایی کامل پیدا کردیم و در جلسات مخفی شرکت می‌کردیم یکی از این جلسات ساعت ۹ پنج شنبه شبها بود که در یکی  از خانه‌های کوچه پس کوچه‌های شهر که کسی از آنجا عبور نمی‌کرد و شهربانی سابق اطلاعی نداشت، شرکت می‌کردیم و در مورد حرکتهای اسلامی و رفتار رژیم پهلوی با انقلابیون بحث می‌شد.
در تظاهراتی که علیه رژیم انجام می‌شد من به اتفاق شهید شرکت می‌کردیم. تا اینکه مدراس اول آبان ماه تعطیل شد و تظاهرات خیابانی همچنان ادامه داشت. در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ انقلاب اسلامی پیروز شد و مدارس از اول اسفند ماه باز شد پس از حدود ۳ ماه درس خواندن در خرداد ۱۳۵۸ که کنکور سراسری برگزار شد، شهید جاوید در رشته آمار دانشگاه شیراز قبول شد که بعد از آن به دلیل انقلاب فرهنگی، تعطیلی دانشگاه شروع شد و او به عنوان یک پاسدار برای پاسداری از ارزشهای اسلامی وارد سپاه پاسداران شد.   بعد از گذشت دو سال، در آزمون دانشگاه امام صادقu تهران شرکت کرد که در آن دانشگاه پذیرفته و مشغول ادامه تحصیل شد ; اما به دلیل علاقه به اسلام و امام خمینی (قدس سره) وروحیه مذهبی که داشت، چندین بار به جبهه‌های حق علیه باطل رفت و زخمی شد و بعد ازمدتی در کربلای ۴ شهید شد.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد.


کلیدواژه ها: شهید | دانشگاه مرجع | دانشگاه امام صادق(علیه السلام) | دانشگاه مرجع اسلامی | دانشجو | اساتید | شهدا |

دفعات مشاهده: 6175 بار   |   دفعات چاپ: 497 بار   |   دفعات ارسال به دیگران: 0 بار   |   0 نظر