نام پدر: جلال
شماره شناسنامه: ۶۱۸۷
صادره: تهران
تاریخ تولد: ۱۳۴۵
سال ورود به دانشگاه: ۱۳۶۴
رشته تحصیلی: معارف اسلامی و تبلیغ
تاریخ و محل شهادت: ۱۷/۵/۱۳۶۶
عملیات: نصر۴
علیرضا در بهمن ماه سال ۱۳۴۵ در موقعیتی که میرفت تا قبل ازتولد و سبز شدن، پژمرده شود، چشم به جهان گشود.از همان دوران کودکی آرام و ساکت بود و آرام بودنش زبانزد خاص و عام بود. به ندرت صدای گریهاش بلند میشد. به آرامی به خواب میرفت، بدون آنکه کسی را برای به خواب رفتنش به زحمت بیندازد. در دبستان نیز کودکی آرام بود. بسیار خوب درس میخواند.
علیرضا بدین گونه دوران دبستان و راهنمایی را پشت سرگذاشت. در تمام این دوران، پاکی و صبوری بیش از حدش دیگران را به تعجب وامیداشت. آلودگیهای اجتماعی دوران طاغوت کوچکترین اثری در روح پاک و عظیم او نگذاشته بود. در کلاس دوم راهنمایی بود که صدای پر طنین انقلاب اسلامی سراسر ایران را فرا گرفت. علیرضا نیز به تبعیت از روح پاک و سرکشی که داشت در دوران انقلاب از هیچ گونه فداکاری خودداری نمیکرد.
از چسباندن اعلامیه تا شرکت در تظاهرات، البته به مقتضای کمی سن نمیتوانست آن طور که باید و شاید در فعالیتهای دوران انقلاب شرکت کند.در سن پانزده سالگی به «دبیرستان سپاس» که دبیرستانی بسیار معمولی بود وارد شد ; ولی از همان آغاز شروع به گله کردن از محیط دبیرستان که هیچ گونه مناسبتی با روح پاک او نداشت، کرد. یک بار با شجاعت تمام به مدیر دبیرستان به خاطر سیگار کشیدن دانش آموزان اعتراض نمود. چون مدیر به جای رسیدگی به موضوع، با تندی جواب او را داده بود. او و دو تن دیگر از دوستانش، بدون اطلاع منزل به مدرسه دیگری به نام «تزکیه» رفتند و از مدیر آنجا درخواست اسم نویسی کردند و در مقابل ﺳﺆال مدیر، به بدی جو مدرسه اشاره کردند و مدیر دبیرستان نیز با خوشحالی اسم آنها را نوشت و بدین ترتیب علیرضا رشد واقعی خود را یافت. او آنچنان سریع رشد میکرد که اولیای مدرسه به حیرت میافتادند. با شتاب هر چه تمامتر معارف فرهنگ اصیل اسلامی را فرا میگرفت و در زمینه مسایل درسی نیز موفقیتهای زیادی به دست میآورد. با شروع جنگ تحمیلی و در سن شانزده سالگی بود که از پدر و مادرش تقاضای موافقت با رفتن به جبهه را میکند; ولی در آغاز با مخالفت مدرسه و خانواده روبرو شد. لذا او و تنی چند از دوستانش به یکی از مراکز ثبت نام جبهه مراجعه کردند و موفق شدند از مدرسه صلاحیت اخلاقی خود را برای رفتن به جبهه بگیرند و بعد از مدتی موفق به کسب اجازه از خانواده نیز شدند و بدین ترتیب پرواز علیرضا آغاز شد. برای اولین بار بود که به جبهه عشق و ایمان میرفت تا روح عظیم خود را برای فداکاری در راه اسلام و جانفشانی برای معشوق آماده کند. شبها شروع به خواندن نماز شب میکرد تا روح پاک و بی آلایش خود را ملکوتی تر کند. زیرا که جبهه کعبه دل است، کعبه دلهای عاشق که برای طواف، روح هایی بس عفیف و پاک میخواهد که حتی به اندازه شبنمی، گلبرگ لطیف ایمانشان را آلوده نکرده باشد.
علی یک بار تمرینات شبانه دستش شکست و به خانه بازگشت. بعد از یافتن جاده وصل، به دفعات به جبهه میرفت و در کنار این مسایل همچنان در زمینه مسایل دینی و زبان عربی مطالعه میکرد. مانند یک طلبه پرشور درس میخواند. همیشه تا ساعتها بعد از نیمه شب نیز مشغول مطالعه بود. در زمینه ارتکاب به گناه، خصوصاً غیبت بسیار حساس بود. بسیار کم حرف میزد، خصوصاً درباره جبهه. ما شرح جانبازیها و فداکاریهایش را بعد از شهادتش از دوستانش شنیدیم.
علی در سال ۱۳۶۴ در دانشگاه امام صادق(علیهالسلام) قبول شد. این دانشگاه میتوانست تا حدودی روح تشنه او از معارف اسلامی که بسیار بدان علاقهمند بود سیراب کند. البته این فرصت او را از یاد جبهه غافل نکرد. در فرصتهای مختلف به جبهه میشتافت و لحظه به لحظه اوج میگرفت تا هفدهم مرداد ماه سال ۱۳۶۶ خداوند تبارک و تعالی گوشه چشمی به این بنده تشنه عشق انداخت و جام بلورین وجود طاهرش را ازعشق پاک خویش مملو ساخت و او را صدا کرد و سرو بلند قامت ما چشم به لطف صاحب جنت نمود و با اصابت خمپارهای به پهلوی مقدسش از جسم مادی و زمینی خود جدا شد و به نزد زهرای پهلو شکسته علیها السلام رفت و باغچه خانه ما را سرد و بی روح بر جای گذاشت
با سلام و درود خدمت امام زمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف) و نایب بر حقش امام خمینی و امت شهید پرور در صحنه مان. قال النبی صلی الله علیه و اله لعبد الله بن عمر: «فاذا اصبحت فلا تحدث نفسک بالعشاء و اذا امسیت فلا تحدث نفسک بالصباح و خذ من دنیاک لاخرتک و من حیاتک لموتک و من صحتک لسقمک فانک یا عبدالله لاتدری ما اسمک غداً»
فرمود حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله به عبدالله بن عمر: زمانیکه صبح را درک کردی امید اینکه به شام برسی نداشته باش و همچنین وقتی که شام را درک کردی امید اینکه صبح نمایی نداشته باش، از دنیا برای آخرت خود توشه بردار و همچنین از ایام زندگی برای بعد از مرگ و همچنین از دوران سلامتی برای زمان نقاهت و مریضی برای اینکه نمیدانی فردا چه هستی، زندهای یا مرده»
دوست نداشتم وصیتی بنویسم اما به حسب وظیفه و وجوب امر و جهت تشکر از زحمات بی دریغ پدر و مادر عزیز، الان که چند ساعتی تا شروع عملیات بیشتر باقی نمانده در یکی از دهات نزدیک خط منتظر حرکت هستیم، این چند خط را مینویسم. حرف من و پیام من فقط یک کلام است، کلامی که اگر آویزه گوش قرار نگیرد، مانند چشمه جوشان همه گناهان از آن سرازیر میگردد و آن کلام این است که مراقب باشید حب دنیا فریبتان ندهد. چرا که «حب الدنیا رأس کل خطیئه» چرا که امیر المومنین u می فرمایند:«مثل الدنیا الحیه لین مسها قاتل سمها» دنیا مانند ماری است زهرناک، تماس با آن دلنشین و گوارا و اما سم آن بس ناگوار و مهلک.
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
پیام دیگری ندارم و در این چند ساعت آخر از زحمات بی دریغ پدرم و مادر عزیزم نهایت تشکر را دارم. ان شاء الله خداوند متعال در صحرای محشر اذنی به من دهد که از زیر این منت به درآیم. ضمناً مقدار یک ماه نماز و روزه قضا دارم. وعده دیدار ما و شما در روز حساب، خدانگهدار.
دانی که سپیده دم خروس سحری از بهر چه میکند همی نوحهگری
یعنی که نمودند در آیینه صبح کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
علیرضا خانبابایی
۱۳/۵/۱۳۶۶
او هیچ گاه وقت خود را بیهوده نمیگذارند. از دقایق وقت خویش نهایت استفاده را میکرد. در تمام زمینهها سعی میکرد فعالیت کند و در یک زمینه خاص فعالیت نمیکرد. مقید بود نماز را در مسجد به جماعت بخواند و از طرفی هم به بسیج و جبهه و هم به دانشگاه و مباحث علمی توجه داشته باشد.
من تا جایی که یادم میآید هر وقت از خواب بیدار میشدم میدیدم که چراغ اتاق او روشن است هرگز ندیدم وقت خود را تلف کند یا با کسانی باشد که برای او ثمری نداشته باشند یا صحبتهایی کند که نه فایده دنیوی داشته باشد نه فایده اخروی.
او سعی میکرد همه کارهایش برای آخرت باشد. در سال آخر که به جبهه رفت، پیش من آمد و گفت: «مادر ببین الان چند سال است که به جبهه میروم، ولی به مقام شهادت که آرزوی آن را دارم، نمیرسم. شما یک کاری برای من بکنید». گفت: «اگر شما دعا کنید من شهید شوم من قول میدهم که در صحرای محشر از خجالت شما درآیم». من گفتم: «ایمان من آن قدر قوی نیست که اگر من دعا کنم، شهید شوی. ولی اگر شهید شدی، راضی هستم به رضای خدا». از سال ۱۳۶۴ یا در دانشگاه شبانه روزی بود یا در جبهه. ما دیگر سالها بود که او را نمیدیدیم. به طور مرتب یک پنجشنبه یا جمعه میآمد و وقتی هم که میآمد در حال مطالعه بود. یک شب حدود ساعت ۲ یا ۳ نیمه شب از خواب بلند شدم و رفتم به آشپزخانه تا آب بخورم. دیدم شمع روشن است و علی در قنوت در حال ضجه زدن است. از آشپزخانه برگشتم و در دلم به او گفتم: «تو بچه ۱۶ ساله چه گناهی داری که این طور ضجه میزنی؟» مهمترین ویژگی اخلاقی علی آرامش او بود که آن هم به خاطر «الابذکر الله تطمئن القلوب» (الرعد/۲۸) بود. او دارای آرامش عجیبی بود که در اثر ایمان او بود. برادر خزاعی میگفت: «یک شب در سنگر در پشت خط مقدم بودیم. فرمانده آمد و گفت: «بچهها یک عملیات برون مرزی است که ده نفر داوطلب میخواهند و این راه راهی بدون برگشت است. با ۵ موتور بایدر وی یک جاده رفت و برگشت کنید تا دشمن متوجه شما شود و بچههای جهاد آن طرف خاکریز بزنند. سرانجام من و علیرضا به همراه دیگر بچهها رفتیم. همه آنها شهید شدند و فقط ما دونفر برگشتیم. یک بار قبل از عملیات در عمق خاک دشمن رفته بودیم. بعد از کسب اطلاعات میخواستیم به طرف نیروهای خودی برگردیم. آمدیم بین خاکریز دشمن و خاکریز خودمان که منطقه دشت بود. نزدیکیهای نیروهای خودی بودیم که از یک طرف بچههای خودی و از آن طرف هم دشمن ما را میزد. خلاصه در بد معرکهای گیر کرده بودیم. در این بین، چالهای شبیه قبر پیدا کردیم. اول علیرضا داخل آن رفت بعد من و بعد نفر سوم. یک ایرانیت را در آنجا پیدا کردیم و روی خود کشیدیم. تا صبح زیر آتش خمپاره بودیم. با این حال علیرضا مرتب شوخی میکرد. صبح که شد علیرضا یک اسکلت با خود بیرون آورد.
معلوم شد که او تا صبح روی اسکلت یک جنازه عراقی خوابیده بود.
ایشان بسیار ساده بود ودر بند لباس و تجملات و ... نبود و واقعاً به دنیا بی توجه بود.
من همیشه منتظر خبر شهادت علیرضا بودم و این خبر خیلی برای ما عجیب و غیر منتظره نبود. در سال ۱۳۶۶ علیرضا شهید شد. ولی سال قبل از شهادتش من او را درخواب دیده بودم; حتی محل شهادتش را به من گفته بودند. وقتی خبر شهادت او را به من دادند اول، دو رکعت نماز خواندم، بعد از خداوند صبر خواستم. خدا را شکر میکنم که به من این صبر را داد.
دفعات مشاهده: 3324 بار |
دفعات چاپ: 430 بار |
دفعات ارسال به دیگران: 0 بار |
0 نظر