زندگی نامه شهید قاسم اشجع‌زاده

 | تاریخ ارسال: 1398/10/18 | 

شهید قاسم اشجع‌زاده

نام پدر: عباس علی
شماره شناسنامه: ۳۱
صادره: ورامین
محل تولد: ورامین
تاریخ تولد: ۱۳۴۳
سال ورود به دانشگاه: ۱۳۶۴
رشته تحصیلی: معارف اسلامی و تبلیغ
تاریخ و محل شهادت: ۲۴/۱/۱۳۶۶ شلمچه
عملیات: کربلای ۸

زندگینامه شهید

قاسم در تاریخ یازدهم اردیبهشت سال ۱۳۴۳ شمسی در شهر ورامین در خانواده ای نسبتاً فقیر و فرهنگی پا به عرصه وجود گذاشت و در دامن مادری با تقوا پرورش یافت. دوران تحصیلات ابتدایی را در «دبستان توحید» و دوران راهنمایی را در مدرسه «قیام پانزده خرداد» و دوران دبیرستان را در «دبیرستان شهید مصطفی خمینی » ورامین گذارند. پس از گرفتن دیپلم، مدت سه ماه در «پادگان امام حسین u» تهران، (یک ماه آموزش نظامی و دو ماه آموزش سیاسی و عقیدتی) دید و به مدت چهار ماه در بسیج مرکزی وسپاه ورامین به صورت ویژه خدمت می‌کرد. هنگامی که در مرکز تربیت معلم
«آیت الله مدنی» تهران در رشته علوم تجربی قبول شد، از سپاه استعفا داد و در آن مرکز به مدت دو سال به طور شبانه‌روزی تحصیل نمود. پس از پایان تحصیل در کنکور ورودی دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام)  ثبت نام کرد و پس از امتحان و قبول شدن در آن ، با پرداخت مبلغ چهار صد هزار ریال غرامت تحصیلی به مرکز تربیت معلم و گرفتن مدارک لازم در دانشگاه امام صادق u مشغول تحصیل شد. قاسم برای ششمین بار بود که پا به جبهه‌های حق علیه باطل می‌گذاشت. هر بار سه ماه انجام وظیفه کرد و این بار در اوایل اسفند سال ۱۳۶۵ به جبهه رفت و ۲۴ فروردین سال ۱۳۶۶ به شهادت رسید قبل از شهادت دوبار مجروح شده بود و یک هفته در بیمارستان اهواز ویک هفته هم برای دومین بار مرخصی استعلاجی داشت؛ ولی به خانواده خود ابراز نکرده بود. شخصی بسیار پارسا، متقی و صدیق بود. به امام و انقلاب اسلامی عشق می‌ورزید. در تمام دوران تحصیل، فعال و با استعداد بود و با نمره‌های عالی قبول می‌شد.

وصیتنامه شهید

بسم الله الرحمن الرحیم
بنابر وظیفه ای که هر فرد مسلمان بر گردن خود دارد و آن تهیه و تنظیم وصیتنامه‌ای برای خود می‌باشد، من هم چون ان شاء الله بزودی قصد رفتن به جبهه را دارم، وصیتنامه را تنظیم کرده‌ام که هم اکنون عرضه می‌دارم.

وصیتنامه بسیجی خاسر قاسم اشجع‌زاده

«ولاتقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء ولکن لاتشعرون » (البقرﺓ ۱۵۴)
و آن کس را که در راه خدا کشته شده، مرده نپندارید. بلکه او زنده ابدی است؛ لکن شما این حقیقت را نخواهید یافت.
در ابتدا شهادت می‌دهم بر یگانگی خداوند رحمان و رحیم و بر پیامبری یک صد و بیست و چهار هزار پیامبر از آدم تا خاتم یعنی محمد(صلی‌الله‌علیه‌واله) و جانشین و وصی او حضرت علی بن ابی طالب(علیه‌السلام) و یازده امام دیگر(علیه‌السلام) و شهادت می‌دهم بر غیبت دوازدهمین امام یعنی حضرت مهدی(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) و شهادت می‌دهم بر نایب بر حقش خمینی کبیر که امروز پرچم اسلام به دست اوست. پروردگارا، اکنون برای رضای تو و برای خشنودی تو و به امر خلیفه بر حق تو که نایب امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) نیز می‌باشد، قدم به صحنه جهاد بر علیه کفر می‌گذارم؛ به آن امید که یا مرا به فیض  شهادت برسانی تا شاید کفاره‌ای باشد برای محو گناهانم و ادای دینی در قبال جمهوری اسلامی، یا مرا بیامرزی و توبه‌ام را بپذیری که در همه حال به تو نیازمندم و غیر از تو کسی را ندارم. ای خدای من، بسیار در تلاش بودم تا برای تو باشم و برای تو مخلص باشم و هر چند که لطف تو شامل حالم بوده، ولی شرمنده و سرافکنده‌ام. امید بخشش دارم. خداوندا تو خود شاهدی که از مردن هراسی ندارم و برای من شهادت شیرین است. زیرا که من شهادت را از روی شناخت و آگاهی دریافتم، نه از روزی جهل و نادانی. شهادتی که امیر المومنین(علیه‌السلام) می‌فرماید: «گرامی‌ترین مرگ، شهادت است. زیرا که باعث بقای نام نیک در دنیا و ثواب آخرت است. سوگند به آن خدایی که جان پسر ابی طالب به دست اوست، هزار ضربه شمشیر برای من آسانتر از مرگ در بستر است. » (خطبه ۱۳۲ نهج البلاغه) و شهادتی که حضرت محمد r می‌فرماید: «ما من قطرﺓ احب عند الله عزوجل من قطره دم فی سبیل الله»: هیچ قطره‌ای نزد خداوند محبوب‌تر از قطره خونی که در راه او ریخته شود، نیست. » خداوندا به محمدت و به خمینی‌ات سوگند که گرانبهاتر از خونم متاعی ندارم که بدهم واکنون مرا گلگون شده و تکه تکه شده بپذیر. خدایا من تا آخرین نفس که در دل دارم در سنگرم خواهم ماند و از امام و انقلابم که ثمره خون هزاران شهید است، دست برنمی‌دارم. خدایا خود شاهدی که برای چندمین بار پا به عرصه نبرد گذاشته‌ام و تنها آرزوی من شهادت در راهت است و تنها راهی که برای محو گناهانم پیدا کرده‌ام این راه است. و از تو به خاطر خطاها و گناهان و سرپیچی‌های گذاشته‌ام طلب آمرزش می‌کنم.
اما ای ملت عزیز و ای همشهریان گرامی، نکند که وصیت تمامی شهدا و وصیت من حقیر را فراموش کنید و آن این است که امام را تنها نگذارید و مطمئن باشید مادامی که مطیع این رهبر و در خط او باشید گمراه نمی‌شوید. تنها از او دم بزنید و گوش به فرمان او باشید. نکند خدای نکرده دست از یاری امام که در واقع یاری قرآن واسلام است بردارید. در دعاهای کمیل، توسل و ندبه فعال‌تر شرکت کنید. مسجدها و نماز جماعتها و نماز جمعه را فراموش نکنید. ﻣﺴﺄله جنگ را فراموش نکنید و نیز سخن امام را که فرمود ﻣﺴﺄله جنگ را سرلوﺣﻪ امور خود قرار دهید. در مقابل مشکلاتی که کشور اسلامی با آن روبه روست یا خواهد شد، صبور باشید و کاری نکنید که فردای محشر در مقابل شهدا شرمنده باشید. سعی کنید که مشکلات کشور اسلامی‌تان را خودتان حل کنید و منتظر نباشید که حتماً کسی بیاید و مشکل شما را حل کند.
در کلیه امور دنیوی تقوا را پیشه خود سازید و با قرآن که کتاب اصلی ماست، بیشتر انس بگیرید و خانواده شهدا، مفقودان، اسرار و مخصوصاً یتیمان شهدا را گرامی بدارید. در اعزام به جبهه‌ها که مکانهای خودسازی و عبادت و جهاد است، حضور فعال داشته باشید.
و اما کلامی به شما ای برادران عزیز بسیجی‌ام
خدا شاهد است که در این دورانی که در بسیج بودم و راه را از چاه تشخیص دادم، چقدر به شما علاقه داشتم و تمام فکر شبانه ‌ روزی‌ام به شما مشغول بود. چون واقعاً دریافتم که شما مظلومان عاشقی هستید که چه خالصانه و چه مظلومانه، در راه اهداف این انقلاب با کمترین امکانات و کمترین تبلیغات کوشش می‌کنید. دریافتم که واقعاً گمنامید.
برادران عزیز، وصیت من به شما همان وصیت «شهید محمد سلطانیه» است که: «ای عزیزان موقعیت را دریابید. راهی را که شما انتخاب کرده‌اید، انتهایش به جز شهادت نیست. ای عزیزان از هر گونه اختلاف درونی بپرهیزید و در بسیج همچون گذشته‌ها شرکت  فعال داشته باشید و نکند خدای نکرده روزی بیاید که چراغ بسیج را با عدم شرکت خود خاموش کنید و مطمئن باشید که آن روز از خط شهدا بیرون رفته‌اید» . برادران عزیز، مرا بسیج ساخت و من خودم و شهادتم را مدیون بسیج هستم. مراسم دعای توسل را به قوت خود برگزار کنید که این دعاهاست که ما را بدین جا رسانده است. در دعاهای کمیل و ندبه و نماز جمعه شرکت فعال داشته باشید. فعالیتهای فرهنگی و نظامی و
عقیدتی خود را بیشتر کنید و خانواده‌های شهدا علی الخصوص خانواده‌های شهدای پایگاه را فراموش نکنید و هرچند گاه یک بار به دیدن آنها بروید. بیشتر از این وصیتی با شما ندارم. چون بهتر از من مسایل را درک کرده‌اید و در خاتمه اگر خطا و گناهی نسبت به شمایان این حقیر روا  داشته، معذرت می‌خواهم.
وکلامی با شما ای عزیزان دانشجو
امیدوارم که در زمینه تبلیغ اسلام مظلوم به جهانیان محروم موفق باشید و ای عزیزان تقوا را بیشتر و بیشتر پیشه خود قرار دهید و نکند خدای نکرده درس را وسیله‌ای برای رسیدن به پست و مقام ومال کنید. در محیط دانشگاه تنها هدف خود را درس قرار ندهید؛ بلکه سعی کنیددرس را هم همراه با تزکیه فرا بگیرید ومراسم دعا وعزاداری را که در محیط دانشگاه برگزار می‌کنید، سعی‌تان در این باشد که از شور و حال بهتر برخوردار باشد و باز این جمله را می‌گویم که نکند خدای ناکرده تنها درس را هدف خود قرار دهید. امیدوارم که همراه علم و تزکیه بتوانید همگی‌تان عامل به اهداف شهدا باشید.
اما کلامی به شما ای خانواده گرامی‌ام
مادرم، مرا ببخش که نتوانستم شاکری حقیقی برای زحمتهایی که برایم کشیدی باشم و می‌دانم که فایده‌ای جز زحمت و اذیت برایت نداشتم. امیدوارم که مرا ببخشی و جدت فاطمه زهرا علیها السلام را واسطه قراردهی که خداوند گناهان مرا ببخشد و مرا از شهدای واقعی خود قرار دهد. امیدوارم که بتوانم در «یوم الحساب» شافعتان باشم و شما ای پدر عزیز که نتوانستم قدردان زحمتهایی که برایم کشیدی باشم، امیدوارم که مرا ببخشید و اذیت و آزارهایی که در مدت زندگی‌ام برای شما ایجاد کرده‌ام، مورد عفو و بخشش خود قرار دهید. امیدوارم که بتوانم در آخرت تلافی زحمتهایتان را بکنم و ای برادر عزیزم، ما شاء الله بدان حد رسیده‌اید و احتیاجی به سفارش من ندارید و بهتر از من ﻣﺴﺄله انقلاب و جنگ را درک کرده‌اید.
فقط تنها خواهش من این است که نگذارید اسلحه من بر زمین بماند. اسلحه خونین مرا به دوش بگیرید و از اسلام مان تا آخرین قطره خونتان دفاع کنید و رفتن به بسیج را فراموش نکنید و ای خواهرم، امیدوارم که حجاب اسلامی را که سفارش فاطمه زهرا علیها السلام می‌باشد، رعایت کنید زیرا که حجاب تو کوبنده‌تر از خون من است. در امور درس و دینی فعالتر باشید و در خاتمه، خانواده عزیزم، می د‌انم که داغ فرزند سخت است، ولی از شما می‌خواهم که بعد از کشته شدن من ناراحت نشوید و صبر را پیشه خود سازید که «ان الله مع الصابرین» (الانفال /۴۶) این را بدانید که افتخار بزرگی نصیب شما شده است، خوشحال باشید که فرزندتان توانست به چیزی که سالها در انتظارش بود،برسد.
افتخار می‌کنم که این بدن ضعیفم هزاران تکه شود؛ باز برایم شیرین‌تر است که در بستر بیماری از دنیا بروم. دوست دارم اگر من شهید شدم، با چهره خونین و بدن تکه تکه شده و با لباس رزمم که کفنم است به درگه الهی بروم و آخرین خواهشم از شما خانواده عزیزم این است که زا همه اقوام، آشنایان و همسایگان طلب بخشش نسبت به خطاهایم بنمایید و دیگر اینکه اموال این حقیر را اعم از نقدی و غیر نقدی، هر طور که صلاح دانستید به مصرف برسانید و برادرم هاشم را متصدی این امر می‌کنم و اگر جنازه‌ام به شهرم آمد، هر کجا که مادرم صلاح دانست، دفنم کنید و اگر توانستید، سعی کنید که جنازه‌ام در دانشگاه تشیع شود.
و اما شما عم و جان، حق بسیاری بر گردن من دارید که امیدوارم از اینکه حقتان را نتوانستم ادا نمایم ببخشید و در آخر تمام اهل خانوده را به تقوا و اخلاص سفارش می‌نمایم.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
برادر حقیر و کوچک شما – قاسم اشجع‌زاده
۳۰/۱۱/ ۱۳۶۵

خاطرات شهید از زبان خود او

باسمه‌تعالی
دوشنبه ۱/۱۲/۱۳۶۵ در محور عملیاتی شلمچه هستم و همراه یکی از برادران در سنگری کوچک به زحمت نشسته‌ایم؛ در حالی که دشمن زبون دید کامل بر روی سنگرهای بچه‌ها در این خط دارد.حرکت وانتقال بسختی صورت می‌گیرد. ساعت حدود ۵ بعد از ظهر است و چیزی به غروب آفتاب نمانده. سکوت نسبتاً خوبی سطح جبهه را فرا گرفته. گاه گاهی این سکوت با غرش و انفجار توپ و خمپاره دشمن شکسته می‌شود. مدت ۴ الی ۵ شبی است که در این جبهه مستقر هستم؛ در حالی که در این مدت بسیاری از دوستان و همسنگران به علت جراحت و شهادت از ما جدا شده‌اند و خلاصه این ﻣﺴﺄله در روحیه بچه‌ها اثر گذاشته و آنها راکسل کرده. همراه جمعی از دوستان در واحد ۱۰۷ از لشگر ۱۰ هستم. به این فکر افتادم آنچه که مدت یک هفته‌ای است در دل دارم، بر کاغذ بیاورم. مدت ده روزی است که در غم فراق دوست عزیزم «مجتبی نافع» به سر می‌برم و نمی‌دانم چگونه و باچه زبان این غم را بیان کنم. در حالی که از آینده خود بی ‌خبرم. نمی‌دانم این فراق تاچه مدت طول می‌کشد. آیا هنوز هم باید در غم فراق مجتبی و سعید و مرتضی‌ها بنشینم، یا اینکه باید به آنهاملحق شوم که خدا بهتر می‌داند که دومین صورت، آرزو و درخواست هر ساعت من است.
خدایا طاقت غم فراق بیش از این ندارم. خدایا می‌دانم که قابل نیستم. می‌دانم که حال درون من به مجتبی و سعید و مرتضی‌ها نمی‌خورد و می‌دانم که در مانده و وامانده‌ام. ولی ای خدا، معبودا، معشوقا تو الرحمن الرحیم هستی، دست این بنده حقیر را بگیر و مرا به دوستان ملحق ساز.
خدایا هر لحظه که در جبهه هستم شرم اززیستن دارم. وقتی که می‌بینم این بچه‌های کم سن و سال کوله‌های سنگین را بر دوش می‌کشند و سلاح و مهمات را بر دست گرفته‌اند و دلیرانه و دلاور مردانه قدم برمی‌دارند و همراه گردانهای رزمی به دل دشمن هجوم می‌آورند، تو شاهدی که مو بر بدن من راست می‌شود و چقدر اظهار خجالت و شرمندگی از گذشته خود می‌کنم که ای خدا، من بیچاره وقتی که به سن و سال آنها بوده‌ام مشغول به چه کاری بوده‌ام و اینها مشغول به چه کار.

شهید به روایت مادر

قاسم دانشجوی دانشگاه امام صادق u بود و در رشته معارف اسلامی و تبلیغ تحصیل می‌کرد. از طرف سپاه برای آموزش قرآن به روستاهای اطراف ورامین می‌رفت. هنگامی که از این دو کار فارغ بود، به پایگاه «بسیج مهدیه» می‌رفت و در آنجا همراه دوستانش انجام وظیفه می‌کرد. بعضی وقتها که نگران سلامتی او می‌شدم و به او می‌گفتم چرا این قدر کم می‌خوابی؟ شبها تا دیر وقت بیداری، بعد از نماز صبح هم مشغول کار می‌شوی. به صحبتهای من توجهی نمی‌کرد و همچنان برای بسیج عاشقانه خدمت می‌کرد. چند بار به اتاق خواب او رفتم. دیدم بدون اینکه از رختخواب استفاده کند، روی فرش دراز کشیده و به خواب رفته است. وقتی ابزار ناراحتی می‌کردم، می‌گفت: «مادر من باید عادت کنم. مگر شبهایی که در خانه نیستم، در رختخواب می‌خوابم؟» و من می‌دیدم که آنها در دنیای دیگری زندگی می‌کنند که با عوالم ما فاصله‌ای طولانی دارد. آنها با ارزشها زندگی می‌کنند و برای زنده نگه داشتن ارزشهای معنوی است که حاضرند زنده باشند و زندگی کنند. و هر گاه لازم باشد برای حفظ این ارزشها جان خویش را هم بی‌ریا تقدیم می‌کنند.

عکس العمل قاسم در برابر شهادت سعید

هنگامی که خبر شهادت «سعید سلطانیه» به خانواده ما رسید، بسیار ﻣﺘﺄثر شدیم. در آن زمان، قاسم در ورامین نبود و امتحانات پایان ترم را در دانشگاه می‌گذارند و ما می‌دانستیم که اگر به او اطلاع دهیم، لحظه‌ای درنگ نخواهد کرد و چون قرار بود پیکر سعید در زادگاهش سمنان به خاک سپرده شود، قاسم هم قطعاً به آنجا می‌رود و ممکن است بعدها در گذراندن واحدهای درسی‌اش دچار اشکال شود. به همین جهت او از موضوع شهادت عزیزترین دوستش بی‌اطلاع ماند تااینکه پس از گذشت چند روز از این واقعه از تهران به ورامین آمد و گویا در میان راه از طریق اعلامیه‌هایی که بر در و دیوار نصب شده بود، متوجه شهادت سعید شده بود. وقتی به منزل آمد، بسیار مضطرب بود و من نمی‌توانستم از شهادت سعید با او سخن بگویم چون ا زعکس العمل عاطفی او با آن محبت شدیدی که به سعید داشت، می‌ترسیدم.
اما او به یکی از اتاقهای منزل رفت و در حالی که تعادل روحی خویش را از دست داده بود، کف اتاق غلت می‌خورد، فریاد می‌کشید و پشت سر هم می‌گفت: «شما به من نگفتید که سلطانیه شهید شده».
شهادت سعید ضربه سختی به روح او وارد کرد و شاید در همان لحظه‌های سخت، با روح سعید عهد می‌بست که: «هر چه زودتر به نزد تو می‌آیم. و من تحمل از دست دادن تو را ندارم و پیشتر از آنکه دیگران از شهادت تو خبر دهند، من از غیب آگاهی یافته بودم و اکنون مصمم هستم که راهت را ادامه دهم».

شربت شهادت

بعد از اینکه مدتی به همین حال گذشت، به کنارش رفتم و او را دلداری دادم. فرزندم خواب عجیبی را برایم نقل کرد. قاسم در حالی که بسیار ﻣﺘﺄثر بود، این خواب را برایم تعریف کرد و من نیز به همان صورت بازگو می‌کنم. او گفت:
«دیشب خواب سعید سلطانیه و مرتضی موسوی را دیدم، خواب دیدم در جای ناآشنایی هستم. مرتضی و سعید روی یک تختخواب دو طبقه خوابیده‌اند. سعید خواب است ولی مرتضی بیدار. من تعجب کردم. خواستم سعید را بیدار کنم اما مرتضی گفت: «بیدارش نکن. تازه آمده. خسته است». جمع دیگری هم در آنجا حضور داشتند که خاطرم نیست. ولی مرتضی گفت: «اگر تو هم می‌خواهی اینجا بیایی برو کمی از آن شربت بخور» به دور و برم نگاه کردم. دیدم ظرف شربتی در آنجا وجود دارد.
به طرفش رفتم و مقداری از آن شربت نوشیدم. آن وقت دیدم تمام کسانی که در آنجا جمع بودند، به من می‌خندیدند و من یکباره از خواب پریدم!
وقتی حرف قاسم به پایان رسید، احساس وصف‌ناپذیری به من دست داده بود. نمی‌دانستم این ارتباط معنوی را چگونه توجیه کنم. قاسم همچنان برای سعید بی تابی می‌کرد.
شهدا در راه خدا با خلوص و صمیمیت با هم، هم پیمان شده و مصداق واقعی «اشداء علی الکفار رحماء بینهم» (الفتح / ۲۹) بودند.
صدای الله اکبر را شنیدم
نزدیک به دو سال از شهادت قاسم می‌گذشت. بسیار دلتنگ بودم. چون هنگام شهادت او یکی از دوستان نزدیکش با او بود و نحوه شهادت او را برای ما گفته بود و من ناراحت بودم که چرا هنگامی که پیکر پاک فرزندم را برای آخرین بار می‌دیدم، محل زخمها و آسیبهای او را نگاه نکردم. البته در آن لحظه سخت می‌ترسیدم که اگر پیکر زخمی او را از زیر لباسهای خونینش نظاره کنم، شاید نتوانم تحمل کنم؛ ولی بعدها که دوستانش چگونگی شهادت او را نقل کردند، کنجکاو شده بودم. تا اینکه در یکی از شبهای پاییز که سرمای زودرسی فرا رسیده بود، فرزندم قاسم را در خواب دیدم. در عالم خواب یکی از خویشان در منزل مهمان ما بود. قاسم از راه رسید و چون هوا بسیار سرد بود. از او خواستم تا روی یک صندلی در جای گرمی‌بنشیند. در عالم رویا از شهادت او آگاه بودم، سر و وضع او بسیار مرتب بود؛ ولی احساس سرما می‌کرد. مهمانی که در خانه ما حضور داشت، کمک کرد و یک بخاری آورد تا خانه را گرمتر کند و من سعی می‌کردم از او سوالاهایی بپرسم. اول از او پرسیدم: «می‌دانم تو شهید شده‌ای ولی چرا اکنون تو را سالم می‌بینم؟» خنده‌ای کرد و من برای تایید حرفهایم پشت سرهم می‌گفتم: «می‌خواهید عکسهای شما را بیاورم». (منظور عکسهایی بود که از پیکر او بعد از شهادت گرفته شده بود) بعد گفتم: «دوستهای همرزمت گفته‌اند که وقتی قاسم به شهادت رسید، از سر و سینه و کمر و دست آسیب دید» تا به او گفتم دوست دارم سرت را ببینم، سرش را پایین آورد؛ بدون اینکه حرفی بزند. دیدم سرش سالم است. گفتم: «دستت را هم گفتند شکسته است». اما دیدم دستش هم سالم است و فقط آثاری از آن شکستگی وجود دارد. سپس کمرش را دیدم؛ در حالی که اجسام سیاهرنگی زیر پوست پیدا بود. در همین زمان، در حال رویا پدرقاسم به کنار ما آمد و به من گفت: «اینها ترکش است» اما خود قاسم صحبتی نکرد. سوال آخری که از او کردم، این بود که : «من شنیدم که هنگام شهادت دل درد شدیدی داشتی. این دل درد مربوط به چه بود؟» او دو انگشت دستانش را بلند کرد و با صدایی آرام و روحانی گفت: «من فقط صدای زنگی شنیدم.  صدایی شنیدم که گفت الله اکبر». من ناگهان از خواب پریدم.

خبر شهادت

وقتی خبر شهادت کاظم به اطلاع خانواده رسید، بسیاری از افراد فامیل و غیر فامیل در خانه ما حضور یافتند. من به عنوان یک مادر طبیعتاً  بسیار ﻣﺘﺄثر بودم. ولی پدر ایشان صبور و بردبار بود. از روز ۲۵ فروردین که از شهادت کاظم آگاهی یافته بودیم تا ظهر روز بیست و ششم در انتظار قاسم بودیم و صبر کردیم تا ایشان از جبهه به منزل بیاید و در مراسم به خاک سپاری برادر شهیدش کاظم، حضور داشته باشد و ما نمی‌دانستیم که بسیج ورامین از خبر شهادت قاسم اطلاع دارد. فرزندم قاسم نیز در تاریخ ۲۴ فروردین در همان منطقه شلمچه در حین حمل شهدا به درجه رفیع شهادت نایل آمده بود.
همه از تاخیر تدفین کاظم تعجب می‌کردند؛ ولی علت این امر را نمی‌دانستند، قلب من گواهی می‌داد که قاسم هم شهید شده است ولی زبانم قارد نبود، سخن بگوید تا اینکه عمومی این دو شهید به اتفاق جمع دیگری از فامیل تصمیم گرفتند به بنیاد شهید بروند و علت را جویا شوند.
حدود چند ساعت گذشت و از آمدن آنها خبری نشد. دیگر یقین پیدا کردم که قلبم درست گواهی می‌دهد و با اینکه هیچ کس انتظار حرفهای مرا نداشت، با صدای بلند گفتم: «قاسم هم شهید شده، منتظر او نباشید. قاسم استاد و راهنمای کاظم بود».
مگر می‌شود کاظم شهید شده باشد و قاسم که بی تاب تر از او بود، شهید نشده باشد و همین طور که اشک می‌ریختم، عموی قاسم و کاظم با حالتی متاثر در را باز کرد و در حالی که همه به او خیره شده بودند گفت:
«هر که می‌خواهد قاسم را ببیند، قاسم هم کنار کاظم است».
دو شهید عزیز قاسم و کاظم اشجع‌زاده با حضور گسترده مردم و همراهی امام جمعه شهر در گلستان شهدای ورامین، «امامزاده سید فتح الله» به خاک سپرده شدند و در جوار رحمت الهی آرام گرفتند.
روحشان شاد و راهشان پر رهروباد

 

دفعات مشاهده: 2962 بار   |   دفعات چاپ: 415 بار   |   دفعات ارسال به دیگران: 0 بار   |   0 نظر