نام پدر: نورالدین
شماره شناسنامه: ۱۱۰۴
صادره: تهران
محل تولد: تهران
تاریخ تولد: ۱۳۴۳
سال ورود به دانشگاه: ۱۳۶۴
رشته تحصیلی: معارف اسلامی و تبلیغ
تاریخ و محل شهادت: ۱۸/۱/۱۳۶۶ شلمچه
عملیات: کربلای ۸
علی در پنجم دی ماه سال ۱۳۴۳ در تهران پا به عرصه وجود گذاشت. حدود بیست روز از تولدش گذشته بود که ماموریت انارک یعنی کویر لوت را پیدا کردم. بنابراین از کویر لوت زندگی را آغاز کرد و پس از ۲۳ سال به گلستان ابدیت پرواز کرد. من به مقتضای شغلم که خارج از مرکز بود، پیوسته از این شهر به آن شهر منتقل میشدم و در هر شهر دو سه سال کمتر یا بیشتر اقامت داشتم. بنابراین فرزندم دوره ابتدایی و راهنمایی را در شهرستانها و پس از باز نشسته شدن من، دوره دبیرستان را در تهران گذارند. سپس با شرکت در کنکور به دانشگاه امام صادق(علیهالسلام) راه یافت. از وقتی خود را شناخت، لحظهای از یاد خدا غافل نبود و سر و کارش پیوسته با انجمن اسلامی، مسجد و محراب بود. از نوشتههایش هم پیداست که در خلوتگاه دلش هم همیشه نماز عشق میخواند.
در زمستان سال ۱۳۶۴ با میل و خواست خودش با یکی ا زهمسران گرانقدر شهدا ازدواج کرد و با ایشان که از همسر شهیدش یک پسر یک سال و نیمه داشت، مدت ۱۴ ماه زندگی شیرین معنوی و پر از خلوص را گذارند و ثمر این ازدواج شیرین، کودکی بود که هنگام عزیتمش به جبهه بودن بازگشت، سه ماه داشت.
در سال سوم دانشگاه بود که پس از چند بار رفتن به جبهه، این بار با ۶۹ نفر دیگر از دانشجویان از طرف دانشگاه به منطقه اعزام شد و در «کربلای ۸» در ناحیه «شلمچه» در قسمت غربی کانال ماهی در تاریخ ۱۸/۱/۱۳۶۶ به شهادت رسید و پیکر پاکش هم پیدا نشد و گویی روح شد و به آسمان پرواز کرد. او آنجایی را انتخاب کرد که با دشمن رو در رو شود تا مظلوم شهید شود. آن طور که حتی کسی به جسدش هم دسترسی پیدا نکند.[۱]
علی گمنامی و خاموشی را دوست داشت، از این رو خاموش زیست و خاموش شهید شد. از تظاهر شدیداً متنفر بود.بعضی روزهای جمعه که به بهشت زهرا به زیارت آرامگاه شهدا میرفتیم، او مزار گمنامی را پیدا میکرد و مدتها کنار قبرش مینشست و فکر میکرد و فاتحه میخواند و قطرات اشک بر مزارش نثار مینمود. وقتی به او میگفتم برویم بر مزار شهید دکتر بهشتی، فلان شهید خویشاوند یا فلان شهید آشنا هم فاتحهای بخوانیم، میگفت چشم میرویم. ولی بی نام و نشانها، باید به سراغ بی نام و نشانها برویم. مزار افراد سرشناس را که همه میروند اینها هستند که در وادی خاموشان خاموش خفتهاند و کسی سراغ آنها را نمیگیرد.
گاهی اوقات درد دل میکرد و میگفت فلان شهید چه خوب شهید شد از راهی پیش خدا رفت و چنان رد گم کرد که کسی ندانست چه شد. یک باره دود شد و هوا رفت. او هم آرزو داشت این طور شهید شود و به آرزویش رسید.
بسم الله الرحمن الرحیم
بنده علی شریعتمداری اعزامی از پایگاه ابوذر و همراه برادران دانشجوی دانشگاه امام صادق(علیهالسلام) به جبهه اعزام شدهام و این لحظاتی که شما عزیزان صدای مرا میشنوید و با شما سخن میگویم، راهی را در مقابل داریم که پرفراز و نشیب است که در آن احتمالاً سختیها هست. احتمالاً شهادت باشد، اسارت باشد. به یاری خدا ان شاء الله پیمودن این راه برای ما از نوشیدن آبی گوارا در روز گرم تابستان هم گواراتر است. برای ما همین قدر بس که خداوند پیمودن این راه را دوست دارد و خودش میفرماید: «ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص» (الصف / ۴) از ملت شهید پرور ایران صمیمانه میخواهم که همین طور که تا حالا این راه را با استقامت پیمودهاند و بر حرف حق خودشان پافشاری کردهاند، از حق خود دست برنداشتهاند، پشت سرامام محکم قدم برداشتهاند، در جنگ سست نشدهاند و آنچه امام گفتهاند به جان و دل پذیرفتهاند و در این راه از پذیرفتن شهادت، از شهید دادن، شهید شدن، اسیر دادن، اسیر شدن و این مسایل، ضررهای مادی و معنوی هیچ بیم به خودشان راه ندادهاند، باز هم مردانه این راه را پیش بگیرند که این راه راهی است که امام حسین سید الشهدا(علیهالسلام) پیمودند و راه حق است و ان شاء الله که ثمره شیرین پیمودن این راه را بزودی خواهند چشید و به برادران دانشجوی دانشگاه که چند صباحی در خدمتشان بودیم، عرض میکنم این صندلیها که پشتش نشستهاند، صندلیهایی است که با خون شهدا به دست آمده، با خون شهدای این انقلاب به دست آمده، صندلیهایی است که اگر ملت ما نمیایستاد و جوانها جان خود را در راه این انقلاب نمیدادند، هیچ وقت موفق نمیشدیم پشت آن بنشینیم و به این آسودگی درس بخوانیم و هدف همه برادران اسلام است. بنابراین هدفشان را گم نکنند. برای رسیدن به اسلام فکر نکنند که چسبیدن به میز و صندلی حتماً ضروری است. این یک وسیله است. اگر در راه، رضای خدا را در این دیدند که درس بخوانند، درس بخوانند، ولی اگر لحظهای میبینند که خدا میخواهد در این راه حتی جان خودشان را ایثار کنند، به خود لحظهای تردید راه ندهند که آیا به جبهه بروم یا نروم؟ ان شاء الله درسهایی که در جبهه خواهند گرفت، به مراتب از درسهایی که در دانشگاه و پشت جبهه میخوانند، عمیقتر است و در روحشان اثر خواهد گذاشت.
خدمت امام، سلام میرسانم و خدمت خانوادهام همچنین، سلام عرض میکنم و از دور دست پدر و مادرم را میبوسم و از زحماتشان تشکر میکنم و امیدوارم که مرا ببخشند و آنچه از من بدی دیدهاند، خودشان ببخشند و ان شاء الله در راه خدا صبر پیشه کنند. این راهی است که در نهایت همه ما باید برویم معلوم نیست که کی این راه تمام بشود؟ شاید این دفعه شهادت قسمت ما نشود ; ولی در نهایت امید ما این است که آن لحظهای که میخواهیم چشممان را بر این دنیا ببندیم به جمال زیبای حسین(علیهالسلام) باز کنیم. ان شاء الله.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد الله الذی هدینا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدنا الله»(الاعراف/۴۳)
شکر خدای را که ما را بدین طریق هدایت کرد و اگر هدایت او نبود، ما خودمان هدایت نمییافتیم (گمراه میشدیم).
با سلام و درود خدمت آقا، صاحب عصر، مهدی موعود (روحی له الفدا) و نایب بر حق ایشان سلطان قلوبمان، سرور و سالارمان، آقای خمینی (روحی فداه) و به یاد لالهگون کفنان انقلاب اسلامیمان که با خون سرخشان راهی را تا لقای حق طی کردند، که (هر آن کو عاشقش گردد بپوید راه خونینش)...
پدر عزیزم، از شما خواهشی داشتم و آن اینکه، درصورتی که لزومی نداشته باشد، به هر کسی نگویید که کجا آمدهام. زیرا حقیقتاً جبهه آنجاست که جهاد اصغر همراه با جهاد اکبر باشد و مجاهد آن است که در هر دو جبهه همزمان بجنگد که حقیر مصداق آن نیست این معنا را، خواهش میکنم به بقیه اهل بیت نیز منتقل کنید.
... پدر بزرگوارم، نمیدانم از کجای این محیط برایتان بنویسم. از جو برادری و اخوتی که در این محیط موج میزند یا اینکه اگر شبی، نیمه شبی از چادر بیرون بروی تا آبی به صورتت بزنی یا بی خوابی به سرت بزند، صدای ناله و ضجّه، یکی از این خرابه، یکی از آن قبر، دیگری از آن گوشه و ... آن چنان روح و روانت را شخم میزند و منقلبت میکند که اگر حالی هم نداشته باشی، پیدا میکنی. یا از صمیمیتهایی برایتان بنویسم که آن چنان بین بچهها پیوند میزند که گویی سالهاست که عقد اخوت بستهاند یا از بسیاری از مسایل دیگر که شرحش هفتاد من کاغذ میشود.... پدر عزیزم، نه من عزیزتر از اکبرم، نه همسرم عزیزتر از رباب و زینب علیها السلام و نه فرزندم از محسن.
مادر عزیزم، اینک که این نامه را خدمتتان مینویسم، نمیدانم که چگونه از آن همه زحمت شما در راه بزرگ کردن فرزند قدرناشناسی چون من تشکر کنم. تنها و تنها آنچه که از دستم برمیآید آن است که آن چنان شوم که خدا میخواهد و آنچه رضای او در آن است انجام دهم. شاید این گونه پاسخی به زحمات شما داده باشم و افتخار شما در نزد حق تبارک و تعالی باشم، که متاسفانه تاکنون این چنین نبودهام و برای اینکه رضای خدا را جلب کنم نیز محتاج کمک خود اویم و دعای شما عزیزان.
... انجام وظایف الهی و جلب رضای خدا بالاتر از تمام ملاحظات دنیوی است.
... از بانوی صبورم که زنان خانواده باید درس ایثار و مقاومت را از ایشان بیاموزند، تمنا دارم که از خدا بخواهند آن تحولی که در روح اولیائش به وجود آورد در وجود این گنهکار نیز به وجود آورد.
... حال فرزند خوبم، سرباز امام زمان عجل الله فرجه الشریف خوب است؟ به او، گل بابا بگویید غذایش را خوب بخورد تا هر چه زودتر بزرگ شده و به جبهه بیاید و با اربابان صدام بجنگد که ان شاء الله تا سرنوشت محتومش که افتخار است چیزی نمانده است.
... از خداوند میخواهم او خود احوالم را (حال درونی) به بهترین حالت محول کند که هموست «مقلب القلوب و الابصار» و از شما نیز در این خصوص التماس دعا دارم بدانید اگر خیر مرا میخواهید با این دعایتان – که ان شاء الله مستجاب است. تضمین میکنید.
...بدانید که دعای شما عزیزان در حکم آماده کردن تسلیحات برای رزمندگان حزب الله است. بیش از پیش دعا کنید و به درگاه خدا عجز و لابه کنید.
از کجای این محیط بگویم؟ از آنجا که اگر نیمه شبی از چادرت بیرون روی تا آبی به صورتت بزنی، صدای ضجه خدا، خدا و یارب، یا رب از یکی از خرابهها گوش دلت را بلرزاند؟ و آن چنان منقلبت کند که اگر حالی هم نداشته باشی، پیدا کنی؟ از صمیمیتهایی که آن چنان بین برادران موج میزند که گویی سالهاست با هم عقد اخوت بستهایم؟ یا از آن عشقی که در راه تحصیل پیروزی، همین الان ممکن است خمپارهای ما را به لقاء الله پیوند دهد؟
... برای پاسخگویی به زحمات شما که برای بزرگ کردن من کشیدهاید تنها کاری که از دستم برمیآید این است که آن چنان باشم که خدا میخواهد و آن را انجام دهم که رضای او در آن است تا افتخار شما نزد حق تبارک و تعالی باشم; ولی متاسفانه تاکنون این چنین نبودهام.
مطلب متن یک نامه است، برای برادرم که در آن سوی مرز جغرافیایی، نه مرز دل، ما را و انقلابمان را به نظاره نشسته است.
زین آتش نهفته که در سینه من است خورشید شعلهای است که در آسمان گرفت
بسم رب الشهداء و الصابرین
اکنون که قلم بر کاغذ نهادهام تا چند سطری برایت بنگارم، خود نمیدانم چه خواهم نوشت و چگونه از کجا خواهم آغازید و به کجا ختم خواهم کرد. قدر مسلم آنکه شعر نخواهم گفت، که آن قمری نغمهخوان تنها در باغ و دشت و دمن میخواند نه در خرابه و ویرانه. نمیدانم چگونه برایت شرح دهم و با چه زبان، که آنچه میخواهم بنویسم، نوشتنی نیست. بلکه باید دید، تنها باید دید. حتی اگر بتوانم، میخواهم معصومیّت چهره آن غنچه پژمرده را که شبنم اشک بر گونههایش سرازیر بود، برایت تصویر کنم. چگونه شیون زنانه آن مرد را برایت بازگویم! آن مردی که همچون قاب عکس شکسته و گرد گرفته پدرم، غبار آلود، خیره به دستان خونینی که گویا دستان همسرش هست، در بین آجرهای نیم شکسته روی زمین، مینگرد و تنها دربایکهای به عرض چشمانش با اشک غبار روبی شده و بس.
حتماً تعجب خواهی کرد که غنچه در خرابه شیون زنانه یک مرد؟ ببینم حالت خوبه؟ به بقیهاش توجه کن. حال، گیرم که اینها را نوشتم و خواندی و دریافتی. چگونه غمی را که در قعر نگاه آن زن، دل سنگم را آب کرد. برایت بازگویم. آن زنی که حیرانم او را مادر شهید بنامم، یا همسر شهید یا خواهر شهید؟ آن زن که در عمق لاله سرخ قلبش، به جای یک خال، پنج خال سیاه نقش بسته. یا چگونه غفت و حجب آن خواهر، آن زینب عصرم را تشریح کنم. همو که چون از زیر خروارها خاک بیرونش میکشند، آنگاه که حتی نای داد زدن و خبر کردن مردم از محملش را ندارد، چادر مشکی، ببخشید، چادر سرخش را بسختی به سر میکشد.
همو که یاریم میکند که این چند سطر را برایت بنویسم، شاهد است که میخواهم بنویسم، ولی نمیدانم و آنچه مینگارم تنها و تنها، ترجمانی از عجز است. بگذار از خودم برایت بگویم. من جمع اضدادم. این رابتازگی دریافتم. ببین، من جوانی هستم پیر و عاقلی دیوانه، کودک راهی، با تجربه، با قدی رعنا همچون کمانی خمیده. اگر تمامی این صفات را در آن واحد نتوانی در من تصور کنی، لااقل پذیرفتن یکی سهل است وآن صفت دیوانگی است ولی به هموکه چند سطر پیش یادش کردم، برای تک تک ادعاهایم دلیل دارم. جوانم به دلیل ظاهر. پیرم به دلیل آههای ممتد. عاقلم به دلیل اندیشه و دیوانهام به دلیل بیاعتقادی به عقل و کودک را هم به دلیل واقع و با تجربهام به دلیل زیاد، دیدن، قد رعنا دارم به دلیل آینه وکمانی خمیدهام و این آخری را دیگر نمیتوان دید. همان گونه که صدای شکستن دل را نمیتوان شنید. هر روز مرثیه خوان برادری از برادرانم و عزادار و سیاهپوش سرخ جامهای از خیل سرخ جامگان و هر روز سینهام را به آتش فراقی دیگر گداخته میبینم. تا کی؟! خدا داند. ولی بردر با همه اینها تاکنون ایستادهام، نه من، که آن غنچه پژمرده و آن مرد نالان و آن زن داغدیده و آن خواهر زهرا گونهام، همهمان ایستادهایم و خواهیم ایستاد گفتم برایت شعر نمیسرایم، ولی قصیدهای سرودم به بلندای استقامت گفتم قمری نغمهخوان در خرابه و ویرانه نمیخواند و حقیقت گفتم. زیرا آنچه به یک چشم خرابه است به چشم دیگر باغ رضوان است و دشت سرخ لاله برایت از اشک سوزان آن غنچه پژمرده گفتم، از شیون یک مرد، از داغهای دل یک زن و از چادر سرخ عفت. ولی اگر کمی صبر کنی، چند صباحی دیگر، برایت از لبخند، از شوق، از التیام خواهم گفت. برایت از بانوان محجبهای خواهم گفت که پا جای پای خواهرشان گذارده و پیام وی را زیر لب زمزمه میکنند: «که من را هم را انتخاب کردهام، حال در این راه، چادر سیاه بر سر کنم یا سرخ، تفاوت ندارد.»
برایت از سینه گداختهام گفتم لختی درنگ کن، برایت از شادیام نیز خواهم گفت که کربلا با همه سختی اش مقدمه داخل شدن در جنت او بود و عاشورا با همه سوز و گدازش مقدمه لقاء و جهش. والسلام
همیشه لبخندی بر لب داشت. هیچ وقت او را عبوس و ناراحت و غمناک ندیدیم. همواره یک حالت تبسم و نشاط در چهرهاش بود. خوش برخورد خوش اخلاق واز نیروهای بسیار خوب دانشگاه بود.
خوشرفتاری و برخورد گرم و اسلامی، انسانی او با دیگران از اوصاف فراموش ناشدنی اوست. چنانچه پدر این شهید را بشناسید، خواهید دید که هر دو (پدر و پسر) در این وصف شریک هستند.
شهید شریعتمداری، بسیار مؤدب، آرام و خموش بود. صفت سکوت ایشان که یقیناً ناشی از سنگینی کفه ایمان و یقین و اخلاص در ایشان است، برای هر آشنای ایشان، مهم بود. بسیار سنجیده سخن میگفت و اهل لغوگویی نبود. در دسته ویژه گروهان علی اصغر علیه السلام از لشکر سید الشهداء که فعالیت میکرد، بسیار خدوم، فعال ، خندان و باصفا بود. خدایش بردرجاتش بیفزاید
آنکه یک جرعه زعشقش دادی در ره عشق تو شد استادی
آنکه یک عشوه ز صدها آموخت به همان یک دل مجنون را سوخت
آنکه ناری به دلش اندر داشت چون شجر بانگ انا الحق برداشت
آنکه یک قطره ز دریایش بود دل و دین را همه یکجا بربود
آنکه از جام صداقت نوشید عاقبت جامه خلت پوشید
آنکه بر سر ندات آگه شد نام، موسای کلیم الله شد
آنکه یک نفخه قدوسی بود لقبش روح خدا، عیسی بود
و آنکه افلاک به زیر پا کرد آن کجا روح امین پروا کرد
آنکه دی شیخ ورا میجستش با چراغی که بدی در دستش
در سموات به احمد دانند در زمینش به محمد صلی الله علیه و آله خوانند
بارالها به مبارک نامش به کتابش، به ره اسلامش
به علی u و به علی رتبت او به بتول و به خفی تربت او
به حسن u هم به مقام صبرش شرحه شرحه دل و خلوت قبرش
به حسین u آنکه به خونش غلطید به حقانیت حق گشت شهید
یار با جرعهای از عشقت ده یا مرا بنده خود نام منه
آنکه از عشق تو بی سود بود کیف قلنا که ورا بود، بود؟
رب یک عشوه ز صدها آموز یا به نازی به دل اندر می سوز
یا که یک قطره ز دریایم ده یا به نزدیک خودت جایم ده
کیف قلنا که ورا بود بود آنکه از این همه بی سود بود؟
ای راهی کرب و بلا
ای راهی کرب و بلا، مادر به قربانت برو ای نو گل باغ ولا، مادر به قربانت برو
ای کاروان بشتاب چون آرام جانم میرود تعجیل کن ای مه لقا، مادر به قربانت برو
عشقت بدل دارم که با، خون دلم پروددمت آتش مزن با آن نگاه، مادر به قربانت برو
ای اکبرم، تاج سرو، از جان و دل شیرین ترم جانان من خواند تو را، مادر به قربانت برو
اکنون تو گویی فاطمه علیها السلام، اینجا کنارم آمده گوید منم همره ورا، مادر به قربانت برو
اکنون حسینم خواندت، نور دو عینم خواندت پور علی مرتضی(علیهالسلام) مادر به قربانت برو
عباس اندر علقمه، گویی صدایت میزند هان یا اخا، هان یا اخا، مادر به قربانت برو
اکنون علی اکبر ببین، سوی خودش میخواندت گوید بیا اکبر بیا، مادر به قربانت برو
دیگر سکینه را ببین، عطشان فتاده بر زمین گوید ابا الفضلا عما، مادر به قربانت برو
گرچه تواز جان خوشتری، از بهر جانان خوشتری او خواهدت ای ناصرا، مادر به قربانت برو
تومیوه جان منی، محصول ایمان منی خواهم تو را چیند خدا، مادر به قربانت برو
سحرگاه جمعه ۲۰ دیماه ۱۳۶۴
[۱] سرانجام پس از سالها انتظار، پیکر مطهر شهید، کشف و در روز جمعه مورخ ۴ شهریور ۱۳۷۹ بر دوش امت شهید پرور و همسنگران دانشجویش، با شکوه فراوان تشییع شد.