اداره کل روابط عمومی و امور بین‌الملل- زندگی نامه
زندگی نامه شهید سید مهدی اسماعیلیان نجف آبادی

بازیابی تصاویر و رنگ‌ها  | تاریخ ارسال: 1398/10/18 | 

شهید سید مهدی اسماعیلیان نجف آبادی

نام پدر: سید حسن
شماره شناسنامه: ۱۹۷
صادره: نجف آباد
محل تولد: قم
تاریخ تولد ۱۳۴۱
سال ورود به دانشگاه: ۱۳۶۲
رشته تحصیلی: معارف اسلامی و تبلیغ
تاریخ و محل شهادت: ۲۶/۱۲/۱۳۶۴ فاو
عملیات: والفجر ۸

زندگینامه شهید به روایت خانواده‌اش

در سال ۱۳۴۱ در شهر مقدس و در خانواده‌ای مذهبی، فرزندی از سلاله پاک حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) به دنیا آمد که نامش را مهدی نهادند. عشق به خدا و خاندان نبوت، در او متجلی بود و هر چه بزرگ‌تر می‌شد، زیباییهای باطنی‌اش بیشتر جلوه می‌نمود. چنان معصوم و پاک بود که در طفولیت مادر هیچ سختی را برای او متحمل نشد. آنجا که به مرحله جوانی رسید، همزمان با شروع انقلاب بود. هر چه عشق و شور جوانی بود، همه را در عشق به خدا منعکس کرد. وی فرشته‌ای بود در لباس انسان وارهیده از علایق و دلبستگیهای دنیایی، فعال و کوشا، دارای چهره‌ای مهربان و شاد. شور و عشق در چشمانش موج می‌زد. با این همه دنیای درونش که هرگز از آن صحبت نکرد، بسیار با شکوه‌تر و زیابتر بود. آنچنان با حجب و حیا رفتار می‌کرد که انسان را ناخودآگاه به احترام وا می‌داشت. شرایط زمانه، زمینه را برای تجلی صفات و روحیات ذاتی او بیشتر فراهم کرد. در مساجد و مجالس و عزاداریها، در فعالیتهای سیاسی مربوط به دوران انقلاب و خلاصه آنجا که خدا حضور داشت، حاضر می‌شد. با وجود مشغله‌های بسیار، از حال دیگران غافل نبود. از آنجا که اعتماد پدر و مادر را جلب کرده بود در کارهایش مورد تأیید و تشویق پدر و مادر قرار می‌گرفت. راه و هدفش را به خوبی پیدا کرده بود و با شور و علاقه مسیر زندگی پر بارش را می‌پیمود. در سنین هفده، هجده سالگی بود که برای اولین بار به جبهه رفت و مدتی در سومار، فرماندهی گروه‌های بسیجی را به عهده داشت، همچنین به تدریس بسیجیان محصل می‌پرداخت. کارهایش بی تظاهر و بی ریا بود. بدین دلیل، اطلاع چندانی از فعالیتهایش در دست نیست. در سال ۱۳۶۲ در «دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام) و در رشته الهیات قبول شد او به تحصیل علم اهمیت بسیار می‌داد و خواهر و برادرانش را نیز بدین امر سفارش می‌کرد. او که همه فکر و ذکرش خدا بود، به صورت غیر منتظره به زیارت خانه خدا مشرف شد؛ سفری بدون هیچ دغدغه و سر و صدا، بسیار ساده و با شکوه. آخرین دیدار ما بهمن ماه سال ۱۳۶۴ بود. از دانشگاه به خانه آمد، با روحیه‌ای متفاوت از قبل. مادرش از حرم آمد، دید پسرش غسل شهادت کرده و بار سفر بسته و عازم است. او از زندگی و خانواده دل بر گرفته و به وجه الله نظر کرده بود و ما را یارای خداحافظی نبود. در مدرسه عشق تعلیم یافته بود و مربی و الگوی ما بود. سید مهدی در «عملیات والفجر ۸» در منطقه فاو شرکت کرد و در آنجا مفقود الاثر شد. مدتی بعد که وصیتنامه‌اش به دستمان رسید، آرزو کرده بود، مفقود الاثر باشد. شاید برای تمسک جستن به جده‌اش حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) نخواست خاکش توتیای چشم خانواده باشد، یا اینکه عشق به خدا اینچنین ایجاب می‌کند که اگر جان از آن خداست، تن نیز از اوست. پس از شهادت او پدر و مادر تاب فراق سید مهدی را نداشتند. شاید او نیز طالب دیدار پدر و مادر بود. مدتی نگذشت که آنها را به جایگاه رفیع خود دعوت کرد و برای همیشه بهار خانواده‌اش به خزان بی پایان تبدیل شد. این برگ سبزی بود از بهار زندگی پر برکتش. او با نردبان شهادت از زمین به آسمان از اسفل به اعلا پر کشید. عشق خدا چنان مس وجودش را به طلا تبدیل کرد که این ظرف دنیایی ظرفیت وجودش را نداشت. او قصد رفتن کرد و ماندنی شد. نیت نیستی کرد و هست شد. خود را فانی کرد و باقی شد و جان را به دست او سپرد که خریدارش بود.

وصیتنامه شهید

به نام خداوند بخشنده مهربان که بر ما منت نهاد و به ما جان و عقل داد.
شهادت می‌دهم بر وحدانیت خداوند تبارک و تعالی و بر پیامبران او و آخرین نبی‌اش محمد(صلی‌الله‌علیه‌واله) و ائمه اطهار(علیها‌السلام)
این رقعه، وصیتنامه این جانب سید مهدی اسماعیلیان نجف آبادی می‌باشد. شماره شناسنامه ۱۹۷ تولد ۱۳۴۱ نام پدر حاج سید حسن
اختصاراً وصیت می‌کنم، اگر خداوند تبارک و تعالی بر حقیر منت نهاد و توفیق شهادت نصیبم شد و چنانچه جنازه‌ام به دستتان رسید، در قم به خاکم بسپارید.
سلام بسیار بر پدر و مادرم و نیز برادران عزیزم محمد، علی، روح الله و حسین و خواهرانم فاطمه و زهره و اکرم و تمامی اقوام و رفقا و استادان محترم دانشگاه که جملگی بر ذمه حقیر حق بسیار دارند، می‌رسانم. ضمناً اگر جنازه‌ام به دستتان رسید (در حالی که آرزو می‌کنم مثل هزاران شهید دیگر و رفقایم شهید گمنام باشم و نعشم به دستتان نرسد) اصلاً راضی نیستم برایم گریه و زاری بکنید یا ناراحت باشید بلکه برای حسین بن علی(علیه‌السلام) و هزاران یار با وفا و با اخلاص او که در جبهه‌ها مظلومانه شهید می‌شوند؛ بگریید. اگر شهید شدم، افتخار کنید و سرتان را بالا بگیرید و چهره‌ای بشاش داشته باشید، نه حالتی که در روحیه برادران و خواهرانم اثر منفی داشته باشد و اگر مجلس ترحیم گرفتید، بسیار بسیار ساده بر پا کنید. از همه التماس دعا دارم و امیدوارم از من راضی باشید.
در پایان، توصیه می‌کنم به پدر و مادر بسیار احترام بگذارید و مبادا کلامی بگویید که آنها رنجیده بشوند، اگر چه خودم حق آنها را به جای نیاوردم همچنین به شما خواهران و برادران توصیه می‌کنم که به درس اهمیت بدهید و درس را برای خدا و خدمت به مردم و فرا گرفتن دانش بخوانید؛ نه برای معلم و نمره امیدوارم پدر بزرگوارم بیشتر جویای احوال شما بشود و به تربیت و پرورش شما بیش از پیش اهمیت قایل شوند.
موفق و موید باشید
سید مهدی اسماعیلیان

شهید از زبان یک همرزم

روزهای خوش فروردین ۱۳۶۱ همراه با پیروزی رزمندگان در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل بود در آن سالها در سنین ۱۳ و ۱۴ سالگی بودم که برای ثبت نام جبهه‌ با هزار کلک و برنامه موفق شدم اسمم را در لیست نیروهای اعزامی بنویسم. با تمامی وجود حاضر بودم. بعد از ساعاتی به طرف تهران و پادگان حمزه سید الشهدا حرکت کردیم. ابتدای آموزش روزهای سختی بود. در آنجا تنها کسی که در فقیه، برای بچه‌ها هم پدر بود و هم برادر. او بود که ذهن و دل ما را با غوغای جنگ آشنا کرد. هیچ وقت از خودش تعریف نمی‌کرد. کاهی تا پاسی از شب در کناب بچه‌ها می‌ماند و در میان آسایشگاه قدم می‌زد. تا صبحانه بچه‌ها را حاضر نمی‌کرد خودش چیزی نمی‌خورد. در همه احوال اولویت با ما بود. زیرا قریب به اتفاق بچه‌ها در سنین کم بودند اگر اشکالی می‌دید با حوصله تذکر می‌داد. پرخاش نمی‌کدر. آن قدر در دل بچه‌ها نفوذ داشت که گردان از نظر رژه و آماده باش همیشه جزو بهترینها بود. هیچ وقت ندیدم که از کسی غیبت کند. او الگوی تمام بسیجیان بود، یک پاسدار واقعی به معنای کامل کلمه. ما پس از دوره آموزشی به منطقه سومار رفتیم و در ارتفاعات منطقه سارات و کله قندی مستقر شدیم. در آنجا بیشتر با ما صحبت می‌کرد. در عین حال فرماندهی مدبر و دوستی امین برای همه بود. در آنجا راه درست زیستن را به ما یاد داد. اگر بچه‌های گروهان زنده باشند خواهند گفت نقش برادر مهدی در زندگی همه ایشان انکار ناپذیر بود و آنچه اکنون داریم، از نقش ارزنده اوست.

خاطراتی از لحظات آخر شهید

در علمیات والفجر ۸ بنده جزء واحد اطلاعات و علمیات لشگر ۱۷ علی بن ابی طالب(علیه‌السلام) بودم. مدتها از جنگ می‌گذشت. مدت زیادی بود که از آقا مهدی بی خبر بودم. در مرحله دوم عملیات که منطقه جاده ام القصر، فاو کارخانه نمک و سایت مورد نظر بود، روزی خسته و کوفته از مأموریت آمده بودم. یکی از بچه‌های واحد به من گفت فلانی یک نفر آمده و می‌خواهد شما را ببیند. با تعجب گفتم خدایا کیست؟ وقتی وارد سنگر شدم، دهانم از شدت تعجب باز ماند. بله برادر مهدی بود. یک دیده بوسی مفصل و احوالپرسی و اینکه اینجا کجا تو کجا؟ بله، ایشان پس از فراغت از امتحانات میان ترم دانشگاه به قرارگاه رفته بود؛ ولی روح سر گشته او در آنجا آرام نداشت. پس از بحث زیاد سرانجام مسوولان قرارگاه به او اجازه می‌دهند به لشکر ۱۷ ]علی بن ابی طالب(علیه‌السلام)[ بیاید. در لشکر هر چه دنبال بچه‌ها گشته بود و اسمشان را گفته بود، اثری از ایشان پیدا نکرده بود، تا سرانجام اسم من را در واحد اطلاعات پیدا کرده بود و به ما پیوسته بود. در این آخرین باری که او را دیدم صحبتهای زیادی با هم کردیم، از روزهای خوش سومار، از گردان عاشقان ولایت فقیه، از غم از دست دادن بچه‌های گروهان. او می‌پرسید و من می‌گفتم رضا شهید شد. احمد هم در عملیات رمضان شهید شد و محمود در خیبر و او اشک در دیدگانش حلقه می‌زد. یک شب به من گفت: «حیلی دلم می‌خواهد با بچه‌ها به خط اول بروم. دلم بد جوری هوای جنگ دارد، از او اصرار از ما انکار. سرانجام موفق شد. آن شب قرار بود گردان علی بن ابیطالب(علیه‌السلام) از بچه‌های اراک به فرماندهی برادر شهید کاوه از سه راهی ام القصر – کارخانه نمک به دشمن حمله کنند. مسئول عملیات گردان برادر شهید ترابیان از شاهرود بود. با ایشان صحبت کردم که فلانی، امشت مهدی را هم با خود ببر تا در عملیات شرکت کند. ساعت ۱۰ شب به راه افتادند. هنوز لحظاتی به ساعت ۲ نیمه شب باقی بود که درگیری شروع شد. بچه‌های گردان در یک غافلگیری از چپ و یک گردان از تیپ ۵۵ قدس از سمت راست با دشمن درگیر شدند. درگیری به شدت ادامه داشت و نگران حال برادر مهدی بودم که اگر اتفاقی برای او بیفتد، فردا شرمنده پدر و مارد و خانواده او خواهم بود. فقط از این ناراحت بودم که من سبب این کار شدم؛ نه اینکه منتی بر مهدی داشته باشم. نزدیک سپیده صبح، پس از نماز دیدم بچه‌های واحد برگشته‌اند، سراغ برادر ترابیان رفتم و سراغ مهدی را گرفتم، برادر ترابیان گفت شب که درگیری شدیم، تا لحظات آخر با هم بودیم ولی دم صبح که به دلایلی عقب نشینی شد، در لحظه عقب نشینی در کنار جاده ام القصر مهدی را دیدم که در اثر اصابت چند گلوله مجروح شده بود وقتی به او گفتم: برادر اسماعیلیان شما را به عقب می‌برم، نگران نباش، او به من گفت: شما برو من خودم را به عقب می‌رسانم. ولی پس از ساعاتی، در اثر شدت جراحت به شهادت رسید. برادر ترابیان شب بعد برای پیدا کردن و انتقال جسد بچه‌ها، به خصوص آقا مهدی به جلو رفت و شهید شد. پس از مدتها، شاید ماهها که در فاو بودم، چند بار به شناسایی منطقه رفتم، اما از مهدی اثری نبود. نیروهای عراقی همه جنازه‌ها را دفن کرده بودن و دست ما کوتاه بود.
یکی از همسنگران شهید.
نشانی مطلب در وبگاه اداره کل روابط عمومی و امور بین‌الملل:
http://isu.ac.ir/find-11.1860.5090.fa.html
برگشت به اصل مطلب