اداره کل روابط عمومی و امور بین‌الملل- زندگی نامه
زندگی نامه شهید مطلب شفیعی جایگانی

بازیابی تصاویر و رنگ‌ها  | تاریخ ارسال: 1398/10/18 | 

شهید مطلب شفیعی جایگانی

نام پدر: محمد
شماره شناسنامه: ۹۸
صادره: یزد
محل تولد: بهاباد یزد
تاریخ تولد: ۱۳۴۶ 
سال ورود به دانشگاه: ۱۳۶۴
رشته تحصیلی: معارف اسلامی و تبلیغ
تاریخ و محل شهادت ۱۸/۱/۱۳۶۶ شلمچه
عملیات: کربلای ۸

زندگینامه شهید به روایت برادر

در دومین روز از ماه خرداد  سال ۱۳۴۶ در روستای در بهنز از توابع بهاباد یزد در خانواده‌ای کاملا مذهبی و مستضعف فرزندی متولد شد که قبلا از تولد با الهام نام او «عبدالمطلب» نهاده شد. با تولد وی نور عجیبی در این خانواده پدیدار شد. دو ساله بود که از روستا به شهر آمد. در سن چهارسالگی برای فراگیری قرآن مجید راهی مکتبخانه شد و در سن ۶ سالگی قرآن را کاملاً فرا گرفت و در همان مکتبخانه به افراد دیگر قرآن تعلیم می‌داد. هفت ساله بود که به دبستان رفت و مراحل ابتدایی را در دبستانهای دکتر خانعلی و ناصر به پایان رساند. بعد از اتمام دوره دبستان، در مدرسه راهنمایی فرساد ثبت نام کرد و دوره راهنمایی را با کسب نمره‌های عالی در تمامی دروس به پایان برد و به همین دلیل در انتخاب رشته‌های دبیرستانی و هنرستانی مردد بود; ولی با مشورت دوستانش، در رشته تجربی در دبیرستان واعظی ثبت‌نام کرد. قبل از انقلاب، بخوبی جایگاه مخصوص خود را در انقلاب یافت و در آن فعالانه شرکت کرد. در تلاشهای مستمر مذهبی – انقلابی فعال بود و از این جهت در دبیرستان واعظی نقش عمده‌ای را ایفا می‌کرد. مطلب دوره دبیرستان را با موفقیت کامل طی کرد و در امتحان ورودی دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام) شرکت نمود که بعد از طی مراحل امتحان کتبی و مصاحبه در این دانشگاه پذیرفته شد.
مطلب به عنوان دانشجوی دوره کارشناسی ارشد دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام) فردی موقر، متین، مخلص، صمیمی و بسیار دوست داشتنی بود تا اینکه قبل از پایان دوره، کارنامه درخشان شهادت را گرفت و به لقاء الله پیوست. از خصوصیات مطلب هر چه گفته شود، کم است; چه واقعاً قلم قادر به نوشتن این اوصاف نیست. مطلب فردی بود که سعی می‌کرد همیشه رضایت خاطر پدر، مادر، برادران و خواهران خود را جلب کند. هیچ وقت نمی‌خواست میان افراد خانواده کمترین درگیری و ناراحتی وجود داشته باشد. بر آن بود تا با گفته‌ها و کرده‌هایش همه را ارشاد کند و همه را از هم راضی کند. او همیشه با خدا بود، با ائمهu  بود، با انقلاب بود، پیرو امام قدس سره بود واز پیامهای امام قدس سره درس می‌گرفت و آنها را سرمشق عملی حرکت خود قرار می‌داد. به یکایک افراد خانواده نیز می‌آموخت. رابطه او با خدا رابطه‌ای همیشگی و دائمی بود که این رابطه را شبی پدرش با چشمانش دید. مطلب در طول زندگی مخصوﺻﴼ بعد از انقلاب حالت خاص دیگری داشت و نورانیت عجیبی در او مشاهده می‌شد. همیشه خندان بود، شاد بود. از بدیها دوری می‌کرد. پر از صفا و مهر و محبت بود. وصل کننده بود و هیچ وقت بد دیگران را نمی‌خواست. خصوصاً در طی دو سالی که در دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام) درس می‌خواند، برای خانواده حالت یک مرجع را داشت، حالتی که نمی‌شود با زبان وصف کرد و با قلم نگاشت چون ارزش کارهایش بیش از نوشتن است. او به هنگام تحصیل در دانشگاه اکثراً صبحهای پنجشنبه از تهران به یزد می‌آمد و چون قبل از طلوع آفتاب می‌رسید، تا صبح قرآن تلاوت می‌کردو شبهای جمعه را نیز با خواندن دعای کمیل در آرامگاه شهر (خلد برین) یا در منزل شهدا می‌گذراند و ساعت خوابش را بعد از خواندن نماز شب قرار می‌داد. در طول دوره دبیرستان کمک بسیار ﻣوثری برای امور تربیتی مدرسه بود و انجمن اسلامی دبیرستان را سرپرستی می‌کرد. در تمامی دروس نمره‌های بسیار عالی می‌گرفت. و در مدت تحصیل هیچ وقت حتی یک تجدید هم نیاورد. اکثر تعطیلات مخصوﺻﴼ تعطیلات تابستان را همراه با پدر مهربان و زحمتکش خود در کارخانه موزاییک سازی مشغول کار بود و از انجام هیچ کاری ابا نداشت و از کار خسته نمی‌شد. مطلب هیچ وقت از آینده بحثی نمی‌کرد، چیزی درخواست نمی‌کرد. از وضع کار، لباس و از وسیله نقلیه‌اش – که یک دوچرخه بود – گله‌ای نمی‌کرد و از آنها کاملاً رضایت داشت. در تاریخ ۲۲ بهمن ۱۳۶۵ از دانشگاه به یزد  آمد و پنهان از خانواده به عنوان رفتن به دانشگاه عازم جبهه شد. در اواخر اسفند ۱۳۶۵ نامه‌ای از او برای من رسید که حاکی از رفتنش به جبهه بود. او در نامه‌اش اصرار کرده بود که جریان جبهه رفتنش همچنان مخفی باشد; مخصوصاً از پدر و مادر.حدود ۳ روز از فروردین ۱۳۶۶ گذشته بود که از جبهه آمد; ولی نه با لباس نظامی بلکه با لباس معمولی که کسی از موضوع مطلع نشود; اما بعداً همه فهمیدند غیر از پدرش. وقتی دوباره عازم رفتن بود موضوع را با پدرم در میان گذاشت که ایشان خیلی ناراحت شد; چون تنها امیدشان به او بود. ولی به قول خودش راهی جز رفتن نبود. لحظه‌های خداحافظی بسیار کند و بسختی می‌گذشت. همه ناراحت بودند. تمامی افراد خانواده مطلب را تا ترمینال بدرقه کردند.
لحظات آخرچنان استثنایی بود که قابل نوشتن نیست. ۶ روز از رفتن مطلب گذشته بود. خانواده‌اش هر چه تلفن و تلگراف زدند، خبری نشد تا اینکه در تاریخ ۲۳/۱/۱۳۶۶ پدرش تاب فراق نیاورد و تصمیم گرفت برای تحقیق و کسب اطلاع از مطلب به دانشگاه برود. ولی در ساعتهای آخری که آماده حرکت به مقصد تهران بودند، ناگهان از طرف بنیاد شهید آمدند و اطلاع دادند که مطلّب زخمی شده و ساعت ۲ بعد از ظهر ملاقات دارد، اما چه ملاقاتی، ملاقات در خلد برین او به وسیله اصابت تیر سیمینوف دشمن – که به ناحیه صورت او خورده بود – شهید شد. به همین خاطر مغز سرش از پشت سر بیرون ریخته بود بعلاوه جنازه پاکش بعد از شهادت به وسیله آتش عقبه آرپی جی سوخته بود. بدن پاک و مطهر مطلب را در خلد برین، قطعه شهدا در تاریخ ۲۴/۱/۱۳۶۶ مطابق با ۱۴ شعبان ۱۴۰۷ به دستهای سرد خاک سپرده شد.

وصیتنامه شهید

بسم الله الرحمن الرحیم
«و جعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سدﴽ فاغشیناهم فهم لایبصرون»(یس/۹)
شب هنگام در پس غروبی است که پس از طی مسافت طولانی به مقصد و مقصودی رسیدم.
نمی‌دانم شاید این از آخرین نوشته‌هایی باشد که بر روی کاغذ انگاشته می‌شود و به قولی وصیتنامه باشد. اما هم اکنون در «موقعیت شهید بیات» ایستاده‌ام و در برابرم انبوه رزمندگان در حال حرکتند و من ایستاده‌ام و نگاهم در اعماق این غبار گم شده از مهاجرت پرستوهاست ودلم همچون پرنده‌ای وحشی خود را دیوانه‌وار می‌زند تا از من بگریزد و بال در بال آن پرستوهای آزاد وخوشبخت مهاجر پرواز کند و من با هر دو دستم قفسش را بسختی نگهداشته‌ام تا نگهش دارم. چرا که اطاعت از فرماندهی واجب شرعی است. از طرفی خدایا! تو عاشقت را دیوانه کنی، هر دو جهانش بخشی، دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟ با این حال چقدر زنده ماندن دشوار شده است و لحظه‌ها به کندی می‌گذرد. آه چه خیال انگیز و جانبخش است اینجا نبودن، با تو بودن، در کنار تو بودن یا حسین(علیه‌السلام) می‌دانم که خود حجاب خودم و باید از میان برخیزم.
آری همان گونه که بارها گفتم، روح همیشه مسافر من نمی‌تواند در یک جا منزل کند و از رفتن و رفتن بازایستد. من ساحل نیستم. موجم، هستم اگر می‌روم، گر نروم نیستم.زنده ماندن با وجود شهادت برادران و دوستان و از طرفی ظلم و بی عدالتی که از جانب مستکبرین عالم بر این ملت مظلوم روا شده است، هیچ مفهومی ندارد. در حالیکه صدای «هل من ناصر ینصرنی» حسین(علیه‌السلام) به گوش می‌رسد و در حالی که رهبر کبیر انقلاب رفتن به جبهه‌ها را واجب کفایی می‌داند و در حالی که بسیاری از هموطنان ما در اثر بمبارانها کودکانشان بی پدر، مادرانش بی پسر و خواهرانش بی برادر می‌شوند، وظیفه یک جوان انقلابی چه می‌تواند باشد؟
افسوس می‌خورم که چرا موضوع را زودتر از اینها درک نکردم. چرا به بی وفایی دنیا زودتر از اینها پی‌نبردم. دنیایی که علی(علیه‌السلام) را در محراب شهید کرد و تاریخ هیچ نگفت. دنیایی که حسینu را مظلومانه باخانواده‌اش در صحرای کربلا به شهادت رسانید و لب از لب تکان نداد. دنیایی که هزاران هزار از علمای اسلامی را از ما گرفت. هفده شهریورها، تاسوعاها و عاشوراها را پشت سرگذاشت. حال نمی‌دانم که روشنفکران با ذهن روشن خود به چه می‌اندیشند و به چه چیز این دو روزه دنیا دل بسته‌اند. می‌دانم، خود         جواب خویش را یافته‌ام. چرا که سالها بود در گوش ما یکنواخت زمزمه عشق حسین(علیه‌السلام) می‌آمد. سالها بود که تاریخ کربلا را در زیر پرچمهای سیاه حسینیه‌ها گریه می‌کردیم. سالها از عشق و صفای جبهه‌های نبرد حق برای خفتگان خموش سروده می‌شد; ولی ما همواره برای خود کوهی از توجیهات و مسایل می‌ساختیم و خود را در پس آن مخفی می‌کردیم اما منتظر جرقه‌ای از آتش بودیم. چون فطرتم با مکتبم مانوس بود، اما قدمهایم توانایی آن را نداشت چون کوه توجیهات مانع بود که در راهی که می‌شناختم،گام نهم و درونم نیاز به همکفری داشت پر سوز، که او نیز بهتر از من با تمام وجود آلام را لمس کرده باشد و این نبود مگر با ریختن خون دهها نفر از همسنگران علم و دانش. آنها همه  رفتند و با خون خویش صلا  در دادند که ای خفتگان عصر بیدار شوید! بانگ صلایشان چون صور اسرافیلی در وجود خفته من دمیدن کرد و ناگاه از مرزی خارج و به مرزی دیگر داخل نمود.
بنابراین، پس از سالها حیرت سرانجام خویشتن را شناختم. خدای خویش را شناختم. عاشقش شدم، به سویش روانه شدم، به سویش آمدم. پرواز کردم و زندگی را در جبهه از نو آغاز کردم و اگر در این راه نیز خونم ریخته شود، باکی نیست. مساله مرگ برایم کاملاً حل شده. می‌دانم برای چه بودم و می‌دانم برای چه می‌روم و به حقیقت یافتم که شهادت دعوتی است به همه نسلها در همه عصرها که اگر می‌توانی بمیران (جهاد) و اگر نمی‌توانی بمیر (شهادت) و همچنین دریافتم که زیستن در کنار ظلم و ستم مفهومی جز ذلت وخواری ندارد و شهادت همواره رسالت حق پرستان است در عصر نتوانستن‌ها و شهید با مرگ خویش رسالتی را انجام می‌هد که مجاهد با میراندن دشمن و اگر این توفیق در این راه خونین نصیب بنده‌ای ذلیل چون من نشد، صبر می‌کنم که این صبر، صبری سرخ است که به گفته شهیدان عصر ما خود شکلی از شهادت  است و آن، این است که یک زنده‌ای بتواند شهید باشد; همان گونه که شهید در عین نبودن زنده است و حاضر. پس ای برادران بکوشید تا فطرتتان را آن گونه که هست بیابید و در راهش جان دهید که جان و روح انسان امانتی است که خداوند چند صباحی در کالبد خاکی دمیده و روزی آن را پس خواهد گرفت. بکوشید خود را از قید و بندهای مادی وارهانید و به حبل المتین الهی چنگ بزنید و حرفهای آن را بگوش جان بشوید و عمل کنید. بکوشید شیران روز خداوزاهدان شب حق باشید و همواره هیبت گفتارتان پشت ستمگران را بلرزاند و گریه‌های ابر صفتتان سیلی بسازد و دشمنان حق را از بیخ و بن برکند. بکوشید شیفتگان خدمت باشید نه تشنگان قدرت و به تو ای برادر عزیز، صدها بارگفته و این بار نیز تکرار می‌کنم که و اگر می‌خواهی صید صیادان فکر و اندیشه نشوی، اگر می‌خواهی خدمتگزاری واقعی برای جامعه ات باشی، اگر می‌خواهی رهرو راه سالکان حقیقیت باشی و سرافراز زندگی کنی، بخوان، بخوان و بخوان

و شما ای پدر و مادر عزیزم
ای آنانی که مهرتان با قطرات اولیه شیر در من نفوذ کرد و با بیرون رفتن جان نیز از من خارج نشد. شما که رنج پروراندن مرا بیش از ۲۰ سال متحمل شدید. شما مادری که شبها نخوابیدی تا من بخوابم و تو پدری که خود را در آب و آتش انداختی و مرالقمه حلال دادی، اول از شما طلب عفو و بخشش می‌کنم. می‌خواهم مرا ببخشید تا در برابر خدایم مسؤول نباشم و بعد به شما پدر عزیز تبریک می‌گویم که واقعاً سرانجام فرزندتان توانست راه امام حسین u را که تنها در صحرای کربلا ندای یاری سر می‌داد بیابد و بپیماید و همچنین تسلیتتان می‌گویم. تسلیت از این جهت که عصای دستتان شکست; عصایی که سالها برای او خون دل خورده بودید تا در پیری شما را یار باشد. ولی افسوس و نمی‌دانم چگونه در پیشگاه خدا سربلند کنم و شما از من ناراضی باشید و مادر جان، تویی که چونان فرشته‌ای، تویی که از توست مرا هر آنچه نیکوست. تویی که بعد از خدا، خدای دل و جان من بودی.
تویی که یک نگاه تو برایم بهتر از هر دو جهان بود. امیدوارم که مرا ببخشایید و مرا دعا کنید. شیرتان را بر من حلال کنید تا فشار قبر شیر شما را از من نگیرد.
و شما ای برادران گرامیم
که همیشه مرا تکیه گاه افتاد نهایم بوده‌اید و تسکین بخش جراحتهایم و پناهگاه تنهایی‌ام، امیدوارم که شما نیز مرا عفو کنید و رسالت خویش را که همان پیمودن خط امام است، فراموش نکنید.
و ای خواهران گرامی
امیدوارم بدیهایم را به خوبیهایتان ببخشایید و مرا حلال کنید و تو ای خواهر مسلمان، پیام الهی را دریاب، خروش برآور و پیام رسان آیت حق و خون شهیدان باش. از یزیدیان مهراس. در سنگر دفاع از عفت و حریت و عزت نفس با سلاح حجاب دشمن را رسوا کن و جبهه مردان توحید و جبهه برادران پیروزمندت را یاری رسان باش. در پایان از تمامی دوستان و آشنایان که این وصیتنامه را می‌خوانند و می‌شنوند، می‌خواهم که مرا حلال کنند و این حلالیت را بر زبان جاری کنند.
وقت تنگ است، حرکتی در پیش داریم.
به امید پیروزی حق
۱۶/۱۲/۱۳۶۵

خاطراتی از شهید

از زبان پدر شهید

مطلب فقط این طور نبود که با من خوب باشد. با همه خوب بود. اما من هر وقت به «خلد برین»  می‌روم و بر سر مزار فرزندم می‌رسم، نمی‌توانم نگاه به سنگ قبر و خط روی آن بیندازم.
چند روزی به نوروز مانده بود که مطلب زنگ زد و گفت من عید پیش شما نمی‌آیم و می‌خواهم به مشهد بروم من به او گفتم که راضی نیستم به مشهد بروی. تو بیا، تابستان با هم می‌رویم مشهد. بعدها فهمیدم وقتی او از جبهه حرکت کرده بود که به شهر بیاید، لباس معمولی خریده و پوشیده بود، تا اصلاً معلوم نشود که در جبهه بوده است. شب بعد از نوروز بود به یزد آمد. دو سه روزی ماند وقتی خواست دوباره برود، گفتم کجا می‌روی؟ دانشگاه که تعطیل است. گفت نه من باید بروم. هر چه اصرار کردیم بماند، قبول نکرد و می‌خواست برود (البته قبلاً به برادرش اطلاع داده بود که من جبهه‌ام و به بابا چیزی نگویید. اما سعی کنید با رفتن من موافقت کند.) من دیدم هیچ چیزی نمی‌گوید با این همه اصرار، گریه‌ام گرفت. آخر فهمیدم مطلب قصد رفتن به جبهه را دارد. به او گفتم چیزی می‌خواهی؟ گفت هیچ چیز نمی‌خواهم. ظهر بود. ساکش را جمع و جور کرد و عازم رفتن شد. به او گفتم خودم تو را به ترمینال می‌برم. سوار موتور شدیم و حرکت کردیم. مقداری از راه را که رفتیم، دیدم نمی‌توانم بروم. یک جوری شده بودم. ایستادم و رو به او کردم و گفتم: مطلب درست که اسلام عزیز و مهم است و باید برای حفظ آن زحمت کشید و تلاش کرد ولی تو چرا بدون اجازه می‌خواهی به جبهه بروی و اجازه پدرت را نمی‌گیری؟» مطلب گفت: «ان شاء الله جبران می‌کنم. اگر الان به جبهه نروم، همرزمانم می‌گویند ترسیدی» دوباره راه افتادیم. بعد از مدتی دیدم دوباره نمی‌توانم بروم. ایستادم و به مطلب گفتم: «یا من یا تو، من تو را برای خودم گذاشته‌ام. تو را برای کفن و دفن خودم انتخاب کرده‌ام. من می‌خواهم تو سرپرستی بچه‌ها را به عهده بگیری» جواب داد: « پدر جان;
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور           کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ان شاء الله برمی‌گردم غصه نخور» رفتیم تا به ترمینال رسیدیم. نمی‌دانم چه طور شد که ماشین یک ساعت تاخیر داشت. دیدم خواهر و برادرش آمدند و جمع شدند. هر کسی چیزی گفت. شوخی ای، خنده‌ای، حرفی، تا اینکه ماشین حرکت کرد. ماشین که حرکت کرد، دیدم از پنجره سرش را بیرون آورد و خواهر کوچکش را بوسید. چشمانش گریان بود. صبح رفتم سر کار. دیدم هر چه سعی می‌کنم، نمی‌توانم کار بکنم. برگشتم، ولی هر جا رفتم، دیدم نمی‌توانم قرار بگیرم. فردا رفتم مخابرات، هر جا زنگ زدم، جواب نداد. آخر گفتم هر جوری هست باید برگردد یزد به او تلگراف زدم. چندروز گذشت ولی من دلم هنوز آرام نگرفته بود. تصمیم گرفتم برای کسب اطلاع بیشتر با مادرش به تهران برویم. دو تا بلیت گرفتم و آماده شدیم که از خانه بیرون برویم که دیدم درمی‌زنند. در را باز کردم دیدم بچه های بنیاد شهید هستند. گفتند چرا ناراحتی و کجا می‌خواهی بروی؟ گفتم دلم برای مطلب آرام نیست و می‌خواهم به تهران بروم. گفتند مطلب که چند روز بیشتر نیست که رفته است. من نگاه کردم دیدم سرکوچه هم شلوغ است و عده‌ای ایستاده‌اند. بعد گفتند مطلب زخمی شده و الان در بیمارستان است. گویا آجر محکمی بر سرم زدند. فهمیدم مطلب شهید شده است و البته این را من مدتها قبل می د‌انستم که مطلب یک حادثه‌ای برایش رخ می‌دهد. یعنی یکبار قبل از انقلاب بود که خواب دیدم در میدان میر چخماق یزد دست مطلب را گرفته بودم و می‌رفتم که یک دفعه یک گردبادی آمد. گردبادی که نه دست داشت و نه پا و زرد و سرخ بود. این گردباد آمد و آمد و گوشهای بچه‌ام را گرفت.
فریاد زدم بچه‌ام را ول کن، این بچه ما من است. گفت نه بچه مال ماست. این خواب از مدتها پیش در خاطرم بود; ولی سعی می‌کردم آن را به فراموشی بسپارم.

از زبان مادر شهید

الان حدود ۹ سال است که مطلب از میان ما رفته است و من تا به حال اصلاً به دکتر نرفته‌ام و علتش هم مطلب بوده است. من خیلی دردها داشته‌ام که مطلب به بالینم آمده و نسخه شفا برایم آورده است. هر وقت دردی داشته‌ام، نگاه به عکس مطلب انداخته‌ام و او را صدا زده‌ام و او به من جواب داده است.
قبل از اینکه مطلب به دنیا بیاید، یک وقت پدر مطلب شاهرود بود. یکبار خواب دیدم که دو زن چادر مشکی محترمه آمدند. آن موقع چادر مشکی اصلاً رسم نبود و آنها به من گفتند تو پسری داری و اسم او هم عبدالمطلب است. همین طور هم شد. به امام زمان u قسم وقتی مطلّب دنیا آمد، یک نوری آمد توی اتاق که همه این نور را دیدند و شروع کردند به بوسیدن مطلّب; اما ما مردد بودیم چه اسمی برای او بگذاریم. تصمیم گرفتیم پنج اسم لای قرآن بگذاریم، بعد ببینیم کدام درمی‌آید. چند دفعه این کار را انجام دادیم. در تمام دفعات اسم عبدالمطلب بیرون آمد.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

دستنوشته‌های شهید

ساعت حدود ۵/۴ بعد از ظهر روز ۱۳/۱۲ است. در اتوبوس نشسته‌ام و همراه با حرکت آن پیش می‌روم. احساس عجیبی دارم. آنچه را که خوب احساس می‌کنم و قلبم را سراسر شادی و سرور کرده، این است که احساس یک پایان می‌کنم و یک آغاز. از یک مرز گذشته‌ام و در برابرم افقهای ناآشنا و مهربان و عزیز رهایی باز می‌شود تا بنگرم از پس این افقها آنچه طلوع خواهد کرد، چه خواهد بود. از طرفی یک احساس که مرا می‌آزارد، محبت پدر است. آه، پدری که سالهاست مرا تکیه گاه افتاد نهایم بوده و پناهگاه تنهایی‌ام. پدری که دوست داشت رنج پروردن طفل خویش را تنها با نگاه به قد و قامت جوان برومندش تلافی کند و پروازهای زیبا و شکوهمند این پرنده نوپرواز خویش را با ریختن اشک در پشت سر او بدرقه کند. پدری که اگر آهی بکشد، بدنم چونان مجسمه خواهد شد. چون من هیچم، چون هستی من زهستی اوست، تا هستم و هست دارمش دوست.  امیدوارم او که تا به حال اشتباهاتم را با بزرگی خویش بخشیده، این گناهم را ببخشد و بر من عفو نماید. پدرم، می‌دانم، می‌دانم شما به چه فکر می‌کنید. می‌دانم که هر لقمه نانی که مرا خورانده‌اید، در حقیقت پاره‌ای از تن خودتان بوده است. آری دردها را من می‌شناسم. چون با آنها زیسته‌ام; اما درونم همیشه نیاز به چیز دیگری داشت.
سالها انتظار، روزها و هفته‌ها گذشت; بی آنکه از خود بپرسم که کیستم، چیستم و برای چه هستم؟ همواره در پی گمشده‌ای بودم  و برای یافتن آن بی قرار و ناآرام عمر را بسر می‌کردم. فطرتم با مکتب مانوس بود و آن را درک می‌کردم. اما قدمهایم در برابر اشک  شما توانایی آن را نداشت که پیش رود. در انتظار نشستم. متفکر و محزون در انتظار روزی که گمشده‌ام را بیابم و با او بی‌خواب نشینم.
روزها می‌گذشت و من هر روز شاهد به خون غلتیدن شهیدی بودم.دوستانی که سالها در یک میز نشستیم و به سخنان معلم شهیدمان گوش دادیم. دوستانی که ساعتهای زیادی را با هم سپری کردیم.
همفکرانی که آنان نیز آلام را با سراسر وجود خویش درک کرده بودند. همه رفتند. من تنها ماندم همه جا ساکت است و خاموش به ناگاه صور اسرافیلی در وجود مرده‌ام دمیدن گرفت که برخیز، برخیز که ماندن صلاح زندگان نیست. آری پدرم من دیگر طاقت ماندن و شاهد رنج و غم از دست رفتن دوستان بودن را نداشتم. موجی را در خود احساس کردم. آخر روح همیشه مسافر من چگونه می‌توانست در جایی منزل کند و از رفتن و رفتن بازایستد؟ من موجم. ساحل نیستم. هستم اگر می‌روم، گر نروم نیستم. بدین جهت تصمیم به حرکت گرفتم. با کوله‌باری از مسؤولیتها و امانتها که بر دوش دارم. غریبانه می‌گردم، زانوانم با رضایت شما استوار خواهد بود. پیش می‌روم تا ببینم که سرنوشت چه نوشته است، یا نه می‌روم تا سرنوشت را خودم بسازم و بنگارم و ...
۱۲/۱۲/۱۳۶۵
داخل اتوبوس

نامه‌ای به مادرم

سلام، سلامی گرم به زلالی چشمه‌ساران به تو ای مادر خوبم.ای یار محبوبم. ای پناهگاه تنهایی‌ام. سلامت می‌گویم. سلام می‌گویم تو را، تویی که بهشت در زیر گامهایت می‌لرزد. تویی که فرشته خدا روی زمینی. تویی که خوبی. نمی‌توانم تو را آن گونه که هستی بستایم تویی که آن روزهایی که من کودکی بودم برایم همچون پروانه‌ای بودی که مدام در عشق شمع به دورش می‌گردد. حال امیدوارم که من شمع‌سان بسوزم و ابر صفت بگریم و پروانه وار دور تو بچرخم. دوست دارم تو خوشحال باشی. تویی که آن زمان که من توان آن را نداشتم که حتی پشه‌ای را از خود دور سازم و با آمدن هر پشه به روی صورتم فریاد بلند می‌شد که ای مادر بیا و این پشه مزاحم را از فرزندت دور کن، یاور من بودی و همیشه در کنارم بودی. تویی که نمی‌خوابیدی تا من بخوابم و با اولین صداها مرا یاربودی، دوست دارم که خوشحال باشی. تویی که اولین هادی و منجی و یار و یاور برایم بودی و در حساس‌ترین لحظات مرا داد رس بودی. دوست دارم که خوشحال باشی. ای شهره در عشق و صفا و وفا می‌پرستمت. تویی که بعد از خدا خدای دل و جان منی. تویی که در نظرم، در حالی که برای انسانها فقط جان و مال ارزش دارد، برتر از جان منی. برایم جان چه باشد که به از جان و جهانم باشی، ز آنچه پندارم صدباره به از آنم باشی. دوست دارم خوشحال باشی. دوست دارم در حالت خوشحالی نگاهت را ببینم. دوست دارم که هیچ وقت ناراحت نباشی.
چون مادرم روی مهت روح روان است مرا            مهر تو و قوت تو قوت جان است مرا
چون مادرم روی مهت روح و روان است مرا                   یک نگاه تو به از هر دو جهان است مرا
آری یک نگاه تو برایم از هر دو جهان بهتر است. اصلاً بی تو جهانی نداشتم. بی تو هیچ بودم. تمام خوبیهایم را از تو آموختم. تو معلم خوبیهایم بودی. تو چون فاطمه علیها السلام برایم مادری توانا بودی. تویی که از توست مرا هر آنچه نیکوست، تویی که هستی من زهستی توست، تویی که غیر از محبت تو در دلم نیست. اگر کسی دیگر را دوست دارم، به خاطر توست. پس چون هستی من ز هستی توست، تا هستم و هستی دارمت دوست. بله مادرم وقتی تو در کنارم باشی، می‌اندیشم که همه هستند. همه جا بیا و بروست. همه جا شلوغ و پر از شادی، همه را دوست دارم. زندگی برایم مفهومی دیگر دارد. آن وقت زنده ماندن را دوست دارم; اما وقتی تو نباشی، وقتی از تو دور باشم، احساس می‌کنم که زمین خدا متروک شده و شهر خلوت وخانه‌ها خالی است و دایم دلم در آسمانهای خیال پر‌می‌زند وبال در بال اوهام به جست و جوی تو می‌پردازد، تو را در بغل می‌گیرد. آن وقت با توبه نجوا می‌نشیند و از غربت و تنهایی سکوت می‌گریزد و به تو پناه می‌آورد. در هر کجا که باشی تو را می‌یابد. چون تو را دوست دارم و چه خوشبختم که تو را دوست دارم و به تو عشق می‌ورزم و دلم در میان این کوچه‌ها و بازارها و انبوه‌ سایه‌هایی که چون اشباح خیالی می‌گذرند، تنها تو را می‌بیند و احساس می‌کنم که در میان خلوت خالی، تنها یکی وجود دارد و آن تویی. هر جا تو نیستی، کسی نیست و هیچ کس را نمی‌بینم و همه جا تنهایی است و خلوت و تعطیل! اما هر جا تو باشی، آه مادرم که ذهنم یارای اندیشیدن درباره تو را ندارد. قلم در اندیشه نوشتن نام تو گیج و مبهوت شده است و سرگردان به روی کاغذ پیش می‌رود. اما مادرم من در هر لحظه و هر جا و هر وقتی که پیش آید، با آن عکسی که همراه دارم، سخن می‌گویم. با آن عکس درد دل می‌کنم. تو هم برایم می‌گویی. تو هم چونان گذشته با چهره ساکتت با من سخن می‌گویی. مرا نصیحت می‌کنی. چون تو همه چیز را می‌دانی، می‌دانی که هر کاری را در کجا باید کرد. تو می‌دانی هر وقتی از آن چه کاری است، تو می‌دانی. تو همه چیز را می‌دانی. آری مادرم در این لحظات تنهایی فقط تویی که به سراغم می‌آیی و مرا از تنهایی رها می‌‌سازی. دوست دارم که همیشه شاد باشی. خوشحال باشی. بلای دنیایی به گردت راه نیابد و تو همیشه تا هستی مادرم باشی. دوستت دارم.
به دعای تو محتاجم مادرم
فرزند تو –۲۵/ ۱۲/ ۱۳۶۵

 
نشانی مطلب در وبگاه اداره کل روابط عمومی و امور بین‌الملل:
http://isu.ac.ir/find-11.1860.5130.fa.html
برگشت به اصل مطلب