نام پدر: خلیل
شماره شناسنامه: ۳۴۲
صادره: اراک
محل تولد: اراک
تاریخ تولد: ۱۳۴۳
سال ورود به دانشگاه: ۱۳۶۳
رشته تحصیلی: معارف اسلامی و اقتصاد
تاریخ و محل شهادت: ۲۰/۱/۱۳۶۶ شلمچه
عملیات: کربلای ۸
«ولا تقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء و لکن لاتشعرون» (البقره/ ۱۵۴)
اولین روز بهمن ماه سال ۱۳۴۳، مقارن با پانزدهمین روز از ماه مبارک رمضان، آسمان به سرخی غروب آمیخته بود و صدای نیایش و اذان دلپذیر ماه رمضان همه را به مهمانی خدا فرا میخواند. مادری با لبان تشنه و جان مضطرب، انتظار میکشید تا شاید کودک او از راه برسد و همراه با او به ضیافت خدا برود. میدانست کودک پسر است چون پدرش شب قبل خواب دیده که سیدی، قنداقه پسری را بدست او میدهد. سرانجام انتظار به پایان میرسد و همراه با صدای دلنواز اذان، صدای کودکی در این خانه کوچک و مذهبی میپیچد و به این گونه« غلامرضا» به عنوان فرزند سوم خانواده و اولین پسر در یک خانواده مذهبی و مستضعف، در شهرستان اراک دیده به جهان گشود و به این ترتیب یکی دیگر از سربازان کوچک امام قدس سره، برای یاری او پا به عرصه وجود گذاشت، یک بار در کودی به سختی بیمار شد و تا دم مرگ پیش رفت و یک بار هم از پشت بام خانه پایین افتاد; ولی هر بار اراده خداوندی بر این قرار گرفت تا او بماند. دوران دبستان را در «مدرسه خیام» گذرانده سپس وارد «مدرسه راهنمایی کوروش»سابق شد، همراه با این دوران فعالیتهای هنری و ورزشی زیادی داشت. سال سوم راهنمایی مصادف با وقوع انقلاب اسلامی بود. وی با گذشت اندک مدتی از وقوع انقلاب با ماهیت مذهبی و اسلامی انقلاب آشنا شد. این انقلاب الهی او را شیفته خود ساخت. هنگامی که وارد «دبیرستان شهید مطهری» شد، از پایهگذاران و اعضای اصلی انجمن اسلامی این دبیرستان بود. همراه با چند تن از دوستانش «کتابخانه مسجد امام حسین u» را تشکیل داد و همراه با آنان کلاسهایی از جمله آموزش قرآن کریم را برای نوجوانان برگزار میکرد، با بخش تئاتر دبیرستان هم همکاری داشت و در جشنهای دهه فجر تئاترهایی را تدوین و اجرا میکردند. او با بخش فرهنگی و امور کتابخانههای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و بسیج نیز همکاری مستمر داشت، در سال سوم دبیرستان بود که برای اعزام به جبهه نامنویسی کرد. اما به دلیل برخی مشکلات موفق به حضور در جبهه نشد با این حال از پای ننشست. در پشت جبهه، هر جا دفاعی از انقلاب و خط امام لازم میآمد، حاضر بود. هیچ گاه از خط رهبری منحرف نشد. وقتی هواداران بنی صدر در برابر منطقش از تبرئه بنی صدر باز میماندند، میگفتند ما با انقلابیهای بعد از انقلاب کاری نداریم، ولی او انقلابی شدن بعد از انقلاب را مایه افتخار خود میدانست. سراسر دوران دبیرستانش، دوران شکوفایی گل وجودش بود، کارنامه درخشانی از خود در «دبیرستان شهید مطهری» بجای گذاشت. بعد از اتمام دوران دبیرستان، در کنکور سراسری شرکت کرد و به علت جابجایی در کد رشتههای امور تربیتی و تربیت بدنی در رشته تربیت بدنی دانشگاه تربیت معلم پذیرفته شد، در این هنگام ۲۵ روز بود که خدمت مقدس سربازی را شروع کرده بود و در شهرستان رشت دوران آموزشی را میگذراند. بعد از پذیرفته شدن در دانشگاه، به اراک برگشت. چون رشته قبولیاش چیزی نبود که خواستههای او را ارضا کند. بعد از گذشت دو ماه از تحصیل از این رشته انصراف داد. سرانجام در سال ۱۳۶۳ در آزمون دانشگاه امام صادق u شرکت کرد و به خواست خدا پذیرفته شد. این مرحله جدیدی از رشد و تکامل او بود و نهال وجودش در مکتب امام صادقu به بار نشست; چنانچه خود بارها میگفت پذیرفته شدنش در این دانشگاه رحمت و سعادت الهی بود. استعداد نهفته او، کم کم شروع به ظهور کرد. عبادات و طاعات مخلصانه، صبر و حوصله فراوان، شم دقیق و قوی سیاسی، پشتکار و همت تحصیل، خلوص نیّت، به دوش گرفتن مسئولیت بچههای کوچک خانه، و شکیبایی در مباحثه و ... همه در وجودش غنچههایی بودند که در مکتب امام صادق(علیهالسلام) به گل نشستند. روزهای زندگی کوتاه ولی پربارش میگذشتند تا در اردیبهشت سال ۱۳۶۵ با جلب رضایت پدر و مادرش که چندان هم بیزحمت به دست نیامد، برای اولین بار به آرزوی همیشگیاش تحقق بخشید و همراه گروهی تبلیغی از دانشگاه عازم جبهههای نبرد حق علیه باطل شد و مدت ۴۵ روز در جزایر مجنون درخدمت و همراه رزمندگان اسلام بود. اما تشنگی وجودش برای جهاد در راه خدا فرو ننشست و به رغم همه اصرارها و همه دلایلی که اطرافیان بیان میکردند که به جبهه نرود، برای بار دوم به عنوان یک معلم اخلاق و یک رزمنده شجاع و مخلص در تاریخ ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ عازم جبهه شد و این آخرین حضور او در جبهه بود. خصوصیات و حرفهایش در چند روز قبل از اعزام بیشتر از هر وقت دیگر پیغام شهادت داشت. در جواب کسانی که او را از خطرات باز میداشتند پاسخ میداد شما همیشه فکر میکنید که جبهه رفتن مساوی است با محروم شدن، معلوم شدن، اسیر شدن یا مفقود و شهید شدن؟ گرچه میدانست برای او این گونه است، اما اینها را میگفت تا هیچ عذری موجه نباشد. در پاسخ کسانی که میگفتند دیگرانی هستند که زرنگند و جبهه نمیروند، میگفت: «اگر جبهه نرفتن زرنگی است، بگذار آنها زرنگی کنند خوابند واز این نکته غافلند که زرنگی واقعی مغتنم شمردن شرکت در جهاد در راه خداست». در دوم فروردین ماه ۱۳۶۶ به یک مرخصی ۱۱ روزه آمد. در این مدت به همه اقوام و آشنایان دور و نزدیک سرکشی کرد وکسانی را که سه سال دوری او از زادگاه مانع دیدنشان شده بود، دیدار کرد. تعمیراتی که در خانه لازم شده بود، همه را خود به تنهایی انجام داد تا آخرین یادگارها را در خانهای که ۲۳ سال عمر عزیزش را در آنجا گذرانده بود، به جای بگذارد. هنگام بازگشت به جبهه در ایستگاه قطار هنگامی که پسر داییاش به او گفت: «پلاکت را به گردن بینداز». جواب داد: «اینها به کار ما نمیآیند». او چه خوب میدانست در عرصه معامله با پروردگار اینها به کار نمیآیند و سرانجام عاشقی دیگر از خیل عاشقان حسین(علیهالسلام) در ۲۰ فروردین سال ۱۳۶۶ یک روز بعد از «عملیات کربلای ۸» در منطقه «شلمچه» به لقاء یار شتافت و درست در روز ۲۷ فروردین مقارن با تمام شدن مدت جبهه او وظیفه خود را به پایان رساند و به خاک سپرده شد.
برادرم فردی آرام و صبور بود که همواره لبخندی به لب داشت و دیدن او به انسان آرامش میبخشید و خوف خدا بسیار داشت. یکی از هم اطاقیهایش تعریف میکرد: شبی با صدای گریه از خواب بیدارم شدم، ساعت را نگاه کردم، ۲ شب بود. غلامرضا را دیدم که سخت مشغول گریه است. وقتی علت گریهاش را پرسیدم، در جوابم گفت: آخر نمیدانی آقای جوادی آملی امشب در تفسیر قرآن خود راجع به روز قیامت و حساب و کتاب آن چه چیزها گفتند و من برای سختی آن روز گریه میکنم.
|